لئو: «خوب که حرف زد، تازه رسید به همسایه هایی که حس کرده رفتار زنه و مرده مشکوکه و به زن و شوهرای معمولی نمیخورن.»
لیام: «مگه چطوری بوده؟ من دو سه بار بهشون دقت کردم. اگه چیزی بود منم باید میفهمیدم. اما اونا خیلی عادی بودند. با یه پیرمرد و سگش زندگی میکردند.»
لئو: «گفتی سگ! خیلی خب. همین سگی که میگی، نشونم بده! کو؟ پیرمرده کو؟ سگی که از در اومده داخل، از پنجره در میره؟ چی شد یهو؟ یکی گازش گرفت؟ زدش؟ یا ...»
لیام با تعجب و بُهت: «یا شاید یکی صداش کرد و گفت بیا بیرون؟ آره؟»
لئو: «نمیدونم. همه چی مشکوک بود، بدترم شد.»
این را گفت و همین طور که بی حوصله و تا حدودی حالش گرفته بود، رفت سراغ لوکا. دید لوکا فارغ از دو جهان، یک شعاع دو متری از بوی نامطبوع در اطرافش ایجاد کرده و هر جنبده ای که به اون نزدیک بشود، مشاعرش را قبضه میکند.
لئو در حالی که داشت حالش بهم میخورد، رو به میشل گفت: «اینو چند وقته که عوض نکردی؟ مامان نمونه! الگوی فرزندآوری در ماموریت!»
میشل همین طور که به طرف لوکا میرفت تا او را به حمام ببرد و بشوید جواب داد: «چه میدونم. سرگرم چینش اخبار بودم. نمیشه دو روز خبری تو دنیا نباشه که بتونم به بچه بنجامین برسم؟»
لیام که دید میشل بچه را دارد به سمت حمام میبرد، با طعنه گفت: «نزنی خفهاش کنیا! پای دوربین نیستم که ببینمت و بیام کمک بچه زبون بسته!»
داروین که همه این تیر و طعنه ها و کلمات را میشنید، خیلی از جمله آخر متاثر شد و چند مرتبه آرام و زیر لب گفت: «لوکا ... لوکا ... لوکا...»
⛔️آفریقا-زندان پولسمو
بیش از یک سال از آن حادثه خونبار گذشته بود. تیم اعزامی از آمریکا و انگلیس به نتایج مشخصی در تحقیقاتشان در خصوص این مسئله رسیده بودند. جس و گروهبان در یک طرف میز و دو نفر به نمایندگی از آمریکا و انگلیس و دو نفر هم به نمایندگی از دولت محلی در جلسه حضور داشتند.
نمایندگان آمریکا و انگلیس شروع کردند و بی رحمانه نتایج را به سمع حضار رساندند.
[ما در تحقیقاتمون دریافتیم که خانم جس با بی مسئولیتی هر چه تمام و قبول یک مسابقه مسخره، در دام زندانیان مغرض افتادند. شما حتی در طول مسابقه، تمهیدات لازم برای امنیت و کنترل زندانیان فراهم نکردید.
بعلاوه این که وقتی شورش اتفاق افتاد، کمترین تسلط بر نیروهای ضدشورش نداشتید و ترجیح دادید صورت مسئله را پاک کنید. به جای مدیریت اوضاع، فورا خیال خوت رو با شلیک گلوله راحت کردی و یه قبرستان جدید از زندانیان اینجا ساختی.
خانم جس! از نظر ما و پس از کارشناسی روی این موضوع، شما را فاقد صلاحیت برای اداره این زندان فوق امنیتی میدونیم.]
تا جس این حرف را شنید، یهو شوکه شد و سرش را بالا آورد و با چشمانی گرد به آنها خیره شد. گروهبان که واقعا به جس وفادار بود و دلش نمیخواست جس فاقد صلاحیت شناخته شود، فورا گفت: «اما عالیجناب! این اصلا عادلانه نیست. شما حتی یک سوال از من که فرمانده میدان بودم نپرسیدید و ترجیح دادید به دوربین ها و شواهد شاهدان و چیزای دیگه دقت کنید. پس ما چی؟ ما آدم نیستیم یا صلاحیت اظهار نظر نداریم؟»
جس آرام به گروهبان گفت: «گروهبان! لطفا تو دخالت نکن! این مسئله منه.»
اما گروهبان که صدایش جلوی آن دو نفر میلرزید، ادامه داد: «عالیجناب! اگر شما واقعا دلسوز حقوق زندانیان و حقوق بشر هستید، چرا ... چرا ... (حرف مهمی میخواست بزند اما میترسید. ولی چشمش را گذاشت روی هم و گفت) چرا وقتی عالیجناب آدام هر هفته چند زندانی را به کشتن میداد و تفریحش صدای ناله و کشته شدن زندانیان بود و انواع فشارهای روحی و روانی و جسمی به اینا وارد میکرد، پیداتون نشد؟»
نماینده انگلیس که مشخص بود تا اسم آدام را شنید، تعصبش گل کرد، با صدای بلند گفت: «گروهبان یک کلمه دیگه ادامه بدی، تو هم باید با رئیست بری و دیگه پشت سرت هم نگاه نکنی!»
جس دستش را آرام روی دستان گروهبان که از فشار عصبی و هیجان داشت میلرزید گذاشت اما گروهبان یک کلمه دیگر گفت و ساکت شد: «شما نگران وجهه بین المللی خودتون هستید نه حقوق بشر و حقوق زندانیا. چون گندش دراومده و زیر فشار افکار عمومی هستید...» و دیگر ادامه نداد.
ادامه ... 👇