بسم الله الرحمن الرحیم رمان 🔥🔥🔥🔥 ✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی جوزت وارد خانه بنجامین شد و در را بست. همه جا تاریک بود. دکمه بالای کلاهش را زد و یک چراغ برای دیدن بهتر روشن شد. هر جا که سر میچرخاند، همانجا روشن میشد و میتوانست به راحتی کارش را انجام بدهد. داروین در گوشش گفت: «جوزت! فقط دو دقیقه وقت داری.» جوزت جواب داد: «باشه.» سپس کیف دستی اش را زمین گذاشت و سه چهار چیز از آن درآورد. در خانه امن لئو و لیام، بین آنها مختصر بحثی درگرفت. لئو: «چند بار تاکید کردم که راه جایگزین برای قطع شدن برق یا از کار افتادن دوربین ها یادت نره!» لیام که پشت سیستمش بود و تند تند کار میکرد جواب داد: «این مشکل فنی نیست. نمیدونم چه مرگش شد. هر چی هست، فنی نیست. از فنی خیالم راحته.» لئو در پنجره رفت و از فاصله تقریبا دویست متری، به خیابان نگاه انداخت. خانه بنجامین از آنجا پیدا نبود اما میشد خیابان را تا چشم کار میکند دید. گفت: «خیابون خلوته. باد و بارون هم نمیاد. مطمئنی که مشکل نرم افزاری پیش اومده؟» لیام که مشخص بود اعصابش خُرد است و لئو روی مخش دارد راه میرود با بی حوصلگی جواب داد: «گفتم که. فنی نیست. اگه این کوفتی دوباره بروزرسانی بشه، درست میشه.» لئو برگشت رو به طرف لیام و گفت: «لیام ما از وقتی که فقط آمریکا خدمت میکنیم و بیرون نرفتیم، حس میکنم دقتت کم شده. میدونی این چندمین باگی هست که تو این پروژه...؟» لیام نگذاشت جملاتش تمام بشود که صدایش را اندکی بالا آورد و گفت: «چرا تعارف میکنی و نمیگی که از وقتی پای میشل به این پروژه باز شد، حواسم منو بهم ریخت؟ چند دفعه بهت گفتم که میشل...؟» لئو نگذاشت لیام ادامه بدهد. با صدای بلندتر از صدای لیام جواب داد: «دهنتو ببند و به کارت برس!» این را که گفت، یک لحظه لیام و لئو با هم چشم تو چشم شدند. اما در خانه باروتی و لِنکا کاملا فضای متفاوتی حاکم بود. در حالی که میشل چشم از لوسی(سگ آبراهام) برنمیداشت و حرصش گرفته بود که لوسی آن روز سر کارشان گذاشت، لنکا و باروتی از آبراهام خواستند که با تار یک آهنگ از دوران جوانی اش بنوازد. آبراهام که اولش امتناع میکرد، اما اصرارهای لِنکا نمیگذاشت که بی خیال بشود و نهایتا بنجامین خواهش کرد و گفت: «بزن! دوس دارم بشنوم.» آبراهام که این را شنید، همین طور که لحظاتی با بنجامین چشم تو چشم شده بود و یک لبخند گوشه صورت پیر اما پرانگیزه اش داشت، باروتی تار آورد و آن را به دست بنجامین داد. لنکا دوباره برای همه قهوه ریخت و اندکی هم نور را کم کردند. در آن لحظه، آبراهام مهم ترین بخش از ماموریتش را با تمرکز و چشمان بسته، که نواختن ریتم قدیمی اما معروف آفریقای جنوبی به نام «ریتم زندگی» است، با دقت و ظرافت هر چه تمامتر شروع کرد. هنوز بیست ثانیه اول نگذشته بود و آبراهام تازه داشت با آن سرپنجه های جادویی اش زمینه سازی میکرد که میشل چشم از لوسی برداشت و چشمش به بنجامین افتاد. دید بنجامین چشمانش را بسته و در سکوت و بی تحرکی عجیبی به سر میبرد. از آن طرف، جوزت کارش در خانه میشل تمام شده بود. به نقطه اولش برگشت. ساک کوچکی را که همراه داشت، دوباره باز کرد و شیشه عطری که همراهش بود را در آن گذاشت و زیپش را کشید و نوک انگشتش را روی گوش سمت راستش گذاشت و گفت: «داروین تموم شد. بزنم بیرون؟» داروین که در خانه اش کل خیابان را رصد میکرد، با دیدن صحنه آرام خیابان گفت: «بزن بیرون. فقط حواست باشه که میشل عادت داره که در رو فقط یکبار قفل میکنه. قفل دوم رو نزن!» جوزت گفت: «باشه. پس اومدم.» این را گفت و راه افتاد. خیلی آرام و عادی، وقتی از خانه زد بیرون، داشت عرض خیابان را طی میکرد که صدای تار زدن آبراهام را شنید و لبخندی به گوشه لبش نشست و همین طور که آن آهنگ انگار داشت او را به سالهای دوری میبرد، نفس عمیقی کشید و نگاهی به آسمان انداخت و به راهش ادامه داد. آبراهام داشت لحظه آسمان را در لابلای ریتم زندگی مینواخت. لحظه ای که به قول آن شاعر قدیمی آفریقای جنوبی؛ خداوند در لحظه ای که پدر و مادر در آغوش هم آرمیده‌اند، نوری را از آسمان به قلب پدر و مادر میتاباند و آن نور به بچه ای تبدیل میشود که راه پدر و مادر را تا آسمان میکشد و دست آنها را میگیرد و همین طور که تاتی تاتی میکند، آنها را به آسمان میبَرد. ادامه ... 👇