درگیری سنگینی بین جوزت و لیام اتفاق افتاد. لیام جون از نظر جثه سنگین تر از جوزت بود، توانست برگردد و خودش را از زیر دست و پای جوزت نجات بدهد. جوزت هم تا دید لیام میخواهد با او دست به یقه بشود، خودش را کنار کشید که مبارزه وارد مرحله جدیدش بشود.
دو نفر روبروی هم با حالت گارد گرفته و عصبانی ایستادند. لیام تا جوزت را دید، نزدیک بود شاخ دربیاورد. پرسید: «تویی؟! تو اینجا چه غلطی میکنی؟»
جوزت که داشت نفس نفس میزد، جواب داد: «فکر کردین سرمو زیر آب میکنین و میزنین به چاک؟ فکر کردین اینقدر دنیا هرکی هرکی شده که منو پَس بزنین و با یه شهادت دروغ، آواره ام کنین؟»
همین طور با هم بریده بریده حرف میزدند و دور هال آنجا میچرخیدند. جوزت به داروین اشاره کرد و گفت: «تو دخالت نکن! این دعوا بین من و اینه. یا همین جا کشته میشم یا انتقام میگیرم.»
داروین همین طور که تند تند اطرافش را نگاه میکرد، گفت: «این کثافت چرا تنهاست؟ پس کو لئو؟»
لیام وسط عرق و خشم و گارد، پوزخندی زد و گفت: «دستتون به اون نمیرسه آشغالا. اگه بگم الان کجاست و چطوری ردتون رو زده، کَف میکنین.»
تا این را گفت، جوزت به طرفش حمله کرد و همدیگر را با ضربات شدید اما حساب شده زدند. لیام دست و ضرباتش سنگین تر بود اما جوزت فرزتر بود و تعداد دفعاتی که میزد و حرکت میکرد و میچرخید، بیشتر از لیام بود. لیام فکر میکرد که اگر جوزت را بگیرد، میتواند هر بلایی که خواست سرش بیاورد. اما اشتباه میکرد. چون به محض این که جاخالی داد و توانست دست جوزت را در هوا بگیرد و به طرف خودش بکشد، جوزت با همان شدت، چاقویش را در پهلوی لیام فرو کرد.
تیزی چاقو و درد پهلو باعث نشد که لیام آن موقعیت را از دست بدهد. پنج انگشت دست راستش را چنان روی خرخره جوزت گرفته بود که انگار قصد داشت به جای خفه کردن او، گردنش را از بالا خُرد کند.
جوزت اما حواسش جمع بود. مثل موتور سواری که تحت هیچ شرایطی نباید فرمان و گاز را ول کند، دستش از روی چاقو تکان نداد بلکه گاهی بیشتر فرو میکرد و گاهی هم چاقو را در پهلوی لیام میچرخاند و دو سه باری هم بالا و پایینش کرد تا قشنگ جا باز کند و از بالا به دنده ها و از پایین به گوشه روده هایش را پاره پوره کند.
فریاد لیام به آسمان رفت اما دستش را از روی گردن جوزت برنداشت. چون فشار دستش روی گردن جوزت رو به بالا بود، جوزت قیافه لیام را نمیدید. بلکه سقف را میدید. کم کم سقف را هم نمیدید. چون تلاش میکرد اکسیژن بگیرد و یا آب گلویش را قورت بدهد اما نمیتوانست. وقتی دید دستان لیام در حال لرزش است، متوجه شد که اگر یک حرکت دیگر بزند، نجات پیدا میکند. به خاطر همین، تصمیم گرفت به جای چرخاندن و بالا و پایین کردن چاقو در پهلوی لیام، دستش را مشت کند و محکم تا جان در بدن دارد، به ته دسته چاقو بزند.
خب طبیعتا وقتی خیلی محکم به ته دسته چاقو میزد، و چون مانعی بین تیغه و دسته نبود، چاقو با هر ضربه محکمِ جوزت، علاوه بر تیغه، دسته اش هم کم کم در پهلو لیام فرو رفت و سر راهش هر چه امعاء و احشاء بود، به تناسب طول و ضخامتش پاره میکرد و جلوتر میرفت.
تا جایی که نمیدانم نوک چاقو به کجا رسید که کم کم دستانش از روی گردن جوزت شل شد و جوزت وقتی افتاد کنار، توانست به لطفِ سرفه و چندین بار به زور نفس کشیدن، بالاخره خودش را نجات بدهد. لیام به زانو درآمد و قبل از این که با صورت به زمین بخورد، خون های زیادی بالا آورد. لحظه ای نگذشت که سیاهی چشمانش رفت و با صورت محکم به زمین افتاد.
داروین فورا از روی جنازه لیام رد شد و همه جا را بررسی کرد. شاید دو دقیقه نگذشته بود که باروتی از طریق هندزفری در گوش داروین گفت: «داره شلوغ میشه. باید بزنیم به چاک!»
داروین که اعصابش به هم ریخته بود گفت: «نیست. لئو اینجا نیست. ما اومده بودیم دنبال لئو!»
باروتی جواب داد: «داروین! همین حالا باید بیایید.»
جوزت که تقریبا حالش بهتر شده بود، دست داروین را گرفت و فورا از آن ساختمان زدند بیرون. از بین جمعیت هفت هشت نفره ای که آنجا بود، فورا رد شدند و سوار ماشین شدند و از آن منطقه خارج شدند.
در ماشین که بودند، جوزت به داروین گفت: «چیزی هم تونستی پیدا کنی؟»
داروین با حسرت گفت: «لئو خیلی زیرکه. هیچ چی دم دست نبود. فقط لیام رو حذف کردیم.»
ادامه ... 👇