🔸 دلنوشته یکی از اعضای محترم اصفهانی کانال👇 ۱۳۹۷/۱۰/۵ ساعت دوازده و چهل و پنج دقیقه مدرسه تعطیل میشد و چهل پنج دقیقه طول می‌کشید که من به خونه برسم یعنی در حالت عادی ساعت یک و نیم به خونه می‌رسیدم . اما امروز ،یه روز عادی نبود !من باید قبل از ساعت یک و ربع خونه می بودم. پنج دقیقه قبل از زنگ پشت در مدرسه بودم.وقتی زنگ خورد با سرعت نور دویدم و خودم رو به ایستگاه اتوبوس رسوندم.در کمتر از یک دقیقه اتوبوس رسید و من سوارش شدم . سه ایستگاه بعد پیاده شدم . باید خودم رو توی کمتر از پنج دقیقه به ایستگاه اتوبوسی میرسوندم که من رو سر کوچمون پیاده میکرد.تازه اگه شانس میاوردم و اتوبوس گیرم میومد و گرنه باید میدویدم تا به خونه برسم. دویدم ! خیلی سریع دویدم ؛وقتی رسیدم به ایستگاه ،اتوبوس داشت می‌رفت.تنها چیزی که از اون لحظه یادم میاد این بود که با تمام وجود دویدم ، میله‌ی اتوبوس رو گرفتم و پریدم بالا. بدون توجه به اطرافم،مثل یک خانم متشخص کارت زدم و نشستم روی یکی از صندلی ها. سر کوچمون که رسیدم، پریدم پایین و تا دم در خونمون دویدم .زنگ زدم،مادرم در رو باز کرد و من سی و دو تا پله رو سه تا یکی کردم و رفتم بالا .کفشامو کندم و قبل از اینکه سلام بکنم نگاهی به ساعت انداختم.ساعت یک و ده دقیقه بود . نفهمیدم نهار چی خوردم . فقط یادمه کتابام رو ریختم توی کیفم ، اسنپ گرفتم ،از مادرم خداحافظی کردم ،دوباره پله ها رو سه تا یکی کردم و سوار ماشین شدم... سی دقیقه بعد... از ماشین پیاده شدم و با اشتیاق فراوان وارد دفتر تبلیغات اسلامی شدم ... داخل سالن همایش شدم .دنبال جایی برای نشستن می‌گشتم که یکی گفت:خواهرا جلو جا هست. ردیف اول،یه جای دنج پیدا کردم و نشستم. بعد از تلاوت چند آیه و پخش سرود ملی حدادپور جهرمی وارد شد و من سعی کردم تا جایی که میتونم گوش بدم.انصافا حرفای درستی زد و انصافا خوب گوش کردم. در کل خدا خیرتون بده حسابی انرژی گرفتم و کلی شاد شدم. حالا میتونم با انگیزه‌ی بیشتری برای امتحان ریاضی بخونم و خیلی از بدبختیام رو نادیده بگیرم. با تشکر از طرف:233آینده