بسم الله الرحمن الرحیم ⛔️پسر نوح⛔️ ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «فصل اول» قسمت: یازدهم پیشنهاد اون یارو فاواییه یه جوری بود. نمیدونم چرا به دلم نمینشست. زدن گوشی سید رضا و وسط هیئت و حساس شدنش و ... اصلا خوشم نمیومد. بنظرم میومد باید یه راهی داشته باشه که مجبور نشم این کارو بکنم. خلاصه ... آره ... میگم حالا ... قم_اداره مرکزری رفتم پیش کارشناس فاوا و بعد از سلام و علیک های مرسوم، نشستیم سر یه میز که با هم گفتگو کنیم. داوود هم اومد و دیگه قرار شد جلسه را شروع کنیم. کارشناس فاوا گفت: چی شد حاجی؟ زدی؟ آوردی؟ یه لبخند زدم و دست کردم تو جیب کتم و یه گوشی آوردم بیرون و گفتم: بفرمایید! با تعجب و لبخند گفت: آفرین! بالاخره شمایین دیگه! اگه میگفتم سر بریدشم بیارید، میاوردین! گفتم: لطفا چک کنین و چیزایی که به سیستمون فرستادم را دربیارین و الگوی درختی ارتباطاتش و... تا ببینیم چی به چیه؟ فقط جسارتا ما زیاد وقت نداریم. بیشتر از دو سه ساعت نشه. گفت: چرا؟ فقط نگاش کردم. یه کم خجل شد و گفت: آهان. ببخشید. چشم. خدافظی کردیم و با داوود زدیم بیرون. همین جوری که راه میرفتیم داوود بهم گفت: محمد تو واقعا دیشب رفتی هیئت و گوشی آسید رضا را زدی؟ گفتم: بنظرت من جیب زنم؟ شکل جیب زنام؟ گفت: والا چی عرض کنم؟ دیگه اون گوشیو که از تو لپ لپ پیدا نکرده بودی؟ غول چراغ جادو هم که نداری! گفتم: گوشی آسید رضا نبود. گفت: جان؟ گفتم: والا . بچه شدی مگه؟ دیشب رفتم هیئت اما گوشیشو نزدم. تو خطش دست بردم و یه کد بهش دادم و به خط و گوشی که مال اداره بود و با خودم برده بودم کانکت کردم. همین. گفت: آورین آورین! بعد اون وقت اگه همین حالا فهمید و نشستِ خطتو غیر فعال کرد و انداختت بیرون چی؟ گفتم: تا خدا نخواد، نمیفهمه. آیه «وَجَعلنا ...» گذاشتن برای همین موقع ها. گفت: حالا اگه ... حرفشو قطع کردم و گفتم: میشه ته دلمو خالی تر نکنی؟ پس فکر کردی چرا گفتم دو سه ساعته جوابمو بدن؟ واسه همین چیزا بود. خطی که بهش کانکت کردم، خارجیه. اما کافی نیست. خودمم میدونم. به جای این حرفا دعا کن. دیگه چیزی نگفت. رفتم نشستم پشت سیستمم. میتونم نگرانی و دلشورمو کنترل کنم اما اون لحظه ... اصلا اجازه بدید یه اعترافی که سرِ پروژه پریا کردم، اینجا هم بگم: من همیشه تو قم هول میشم. قم برای من شهر پروژه و پرونده و متهم و این حرفا نیست. به خاطر همین، از ته دلم دوس داشتم آسید رضا خیط نشه. دوس داشتم پوشش نباشه. دوس داشتم کسی پشت سرش قایم نشده باشه و فقط یه کله خراب باشه که بزرگترین دعواش همین حرفای داغ هیئتی باشه. دوس نداشتم مجبور بشم و قلمو بردارم و برای بنویسم آنچه که باید بنویسم. پیش میاد. آدم بعضی وقتا دوس داره متهمش رو دست بزنه. زرنگ تر از خودش باشه. فقط اتهام باشه و به اثبات جرم نرسه. و یا اگر هم مجرم هست، خیلی تعمدی تو کارش نباشه. بشه یه جوری کمکش کرد و ... تو همین فکرا بودم که تلفنم زنگ خورد. دلم ریخت پایین. بچه های فاوا بودند. گفتند: حاجی خطش کنترله و دست خودمونه. اگه حتی فهمید و شما را هم از نشست فعالش حذف کرد، بازم درخدمتشیم. گفتم: بسیار خوب! چیز میز چی داره؟ گفت: حرف برای گفتن بسیار داره. آنالیزش کنم؟ با دلسردی گفتم: نه. شما فقط شجره ارتباطیش را در بیار. بقیش خودم انجام میدم. افکارم داشت پاره میشد و بنظرم داشتم به چیزایی که دوس نداشتم داشته باشه، میرسیدم. اما خب ... تکلیفم ایجاب میکرد که آنالیزش کنم. حرف زیادی نمیشه از آنالیزش گفت و بعضیاش هم خودتون در طول قسمت های بعد خواهید فهمید. اما ... یه فکری به ذهنم رسید. نباید اجازه میدادم فردا شبش ... ادامه دارد ... @mohamadrezahadadpour