دلنوشته های یک طلبه
یک ساعت بعد اینکه خاکمون میکنن، مردم سر ناهار ختم به فکر اینن که نوشابه شون زرد باشه یا سیاه... پس
یکی را می‌شناسم، کارش ایراد گرفتن است. اسمش را گذاشته‌ام کارشناس ارشد عیب‌گذاری. سبکش این‌طوری است که به همه چیز آدم‌ها گیر می‌دهد. از پیراهن و کفش و دامن و شلوار بگیر تا مو و آرایش و گردنبند و گوشواره، تا موسیقی و آهنگی که گوشش کنند، تا لهجه و شکل حرف زدن، تا غذا پختن و خوردن، تا مهربانی و بداخلاقی کردن، تا جوری که اگر زنند با شوهرشان حرف می‌زنند و اگر مردند با زنشان، تا اگر متاهلند چگونه با مجردها می‌پلکند و اگر مجردند چکار به کار متاهل‌ها دارند، تا چرا فلان درس را خوانده‌اند و چرا تا فلان مقطع خوانده‌اند، و اگر باز مجردند چرا با فلانی ازدواج نمی‌کنند و اگر با فلانی ازدواج کرده‌اند چطور به یکی مثل او راضی شده‌اند، و چرا جدا نمی‌شوند، و تازه گیرشان به خودِ طرف که تمام شود می‌روند سراغ کس و کارش که اگر کمی سنتی‌تر از کارشناس عیب‌گذاری باشند، دهاتی و امل هستند، و اگر کمی مدرنتر لاابالی و بی‌حیا، و اگر دستشان به دهانشان برسد تازه‌به‌دوران‌رسیده و اگر نرسد بدبخت و بی‌چیز. اینها را گفتم که بگویم این‌جور آدمها زیادند. یکیشان را من می‌شناسم چندتایشان را شماها. می‌آیند و ما را به دور و بری‌ها بدبین می‌کنند. نه خوشحال‌ترمان می‌کنند، نه پولدارتر، نه سالم‌تر، نه خوشبخت‌تر. اگر بودن در زندگی ما نیاز به پاسپورت داشت، می‌گفتم این آدمها باید پاسپورتشان را بگیرند و از زندگی ما بروند. حالا که زندگی پاسپورت ندارد ما باید از دستشان فرار کنیم. شد با پاسپورت، نشد قاچاقی. امیرعلی بنی‌اسدی