🔺 بیروت-دفتر کار مسعود
مسعود پیام آن کسی که پوشش راننده داشت دریافت کرد و این ایمیل را برای هیثم نوشت: «شروع کنید. فقط امشب وقت داریم. همه تلاشتون بکنید که کسی از قلم نیفته.»
🔺 شب-لندن-دفتر هیثم
👈 «مکالمه تلفنی یکی از خانم های دفتر هیثم با یکی از خبرنگاران:
-سلام
-سلام. خوشحالم مجدد با شما صحبت میکنم.
-من هم همینطور.
-قبلا درباره ساخت محلول های خطرناک و جنگی که جزو موارد ممنوعه هست...
-بله بله. یادمه.
-به نتایج جالبی رسیدیم. فردا قصد بازدید از اون مکان و ارائه اسناد جدید داریم.
-بسیار خوب. خیلی وقت بود منتظر چنین خبری بودم. آدرس لطفا ...»
در دفتر هیثم بیش از ده نفر زن و مرد با ظاهر مسلمان، هر کدام با خط تلفن مجزا و کامپیوتر، به کاری مشغول بودند. چند نفر از طریق تماس تلفنی و چند نفر هم از طریق ایمیل و صفحات مجازی مشغول اطلاع رسانی و دعوت از ژورنالیست ها بودند.
مشخص بود که از مدت ها قبل با آنها ارتباط داشتند و توسط دادن اخبار موثق و جذاب، نظر مساعد آنها را جلب کرده بودند که در آن لحظه حساس، اینقدر راحت و فقط با دادن آدرس و ساعت قرار، مکالمه را مختصر و مفید تمام میکردند.
آن شب در طول کمتر از دو ساعت، بسیاری از بزرگترین ژورنالیست های دنیا از جمله الحیات، الشرق الاوسط، القدس العربی، ایندیپندیت، تایمز، دیلی اکسپرس، دیلی تلگراف، دیلی میل، گاردین و ... دعوت شدند.
دو سه نفر هم نشسته بودند و متن گزارش اولیه اخبار را با ادبیات خاصی مینوشتند و پس از تایید اولیه، برای تمام آن خبرگزاری ها و نشریات و سایت ها ارسال کردند.
این هیجان و تماس ها و متن نویسی ها و ... حکایت از موج سنگین و سختی داشت که قرار بود فردا در دنیا صدا کند و عده زیادی را با خود همراه و عده دیگری را زیر بار افکار عمومی غرق و نابود کند. چیزی که بعدها به نام «موج یک شبه» نامیده شد و بخش اعظمی از شرکت های خصوصی اروپایی را به خود درگیر کرد.
🔺 لندن- صبح روز واقعه- خیابان چهل و چهار
قرار شده بود همه ژورنالیست ها ابتدا در رستوران روبرو به صرف چایی و جلسه توجیهی دعوت باشند. همه آمده بودند و حتی کسانی که دعوت نشده بودند هم مشخص نبود از کجا خبردار شدند؟ ولی آنها هم حضور داشتند.
خانمی با ظاهر غیر مسلمان، جلسه را حین صرف چایی و صبحانه مختصر شروع کرد و دو سه نفر هم مشغول به توزیع برگه هایی بین خبرنگاران بودند. برگه هایی که هر کدام حاوی اسناد و مدارکی بود که حکایت از شکل گیری یک مرکز بزرگ ضد بشری توسط افراد بازنشسته mi6 و بیخ گوش انگلستان داشت.
دهان همه خبرنگارها باز مانده بود و عده ای هم تحمل نکردند و از همان لحظه، کم کم مدارک و اسناد را برای شبکه های مختلف و فضای مجازی و ... منتشر میکردند. عکس میگرفتند. صوت ضبط میکردند. تیتر مینوشتند.
خلاصه همه آنها خبرنگارانی گرسنه و طمّاع بودند که مدت ها منتظر چنین خوراکی بودند و آن روز صبح، میتوانستند یک دنیا را تکان دهند.
پس از دقایقی، دو ماشین بزرگ و مشکی کنار رستوران ایستاد و هفت هشت نفر کت و شلواری مسلح وارد رستوران شدند. مشخص بود که از دستگاه امنیتی انگلستان هستند و قصد دارند آن جمع را پراکنده کنند.
ولی ... بچه های مسعود فکر این جا را هم کرده بودند. چون همان لحظه که همه خبرنگارها توسط آن ماموران به بیرون هدایت میشدند، توسط بچه های مسعود به طرف ساختمان مد نظر هدایت میشدند و خبرنگارها هم با شدت و دوندگی هر چه بیشتر، با هر وسیله و امکاناتی که با خود داشتند به طرف طبقه دوم و محل مونتاژ محلول ها حرکت کردند.
کار از دست دولت و امنیتی های انگلستان خارج شده بود. هر خبرنگاری با فالورهای بسیار زیاد، همان لحظه که داشت میدوید و مثلا از دست آن ماموران فرار میکرد، در حال پخش زنده در اینستا و شبکه های محلی و سایت های معتبری بود که همان لحظه جمعیت ملیونی به صورت هم زمان در حال تماشای آن افتضاح بودند.