-آره. تو کاری داشتی که زنگ زدی؟ -بله قربان. بچه ها درخواست دستور قضایی داده بودند و من امضای شما را نداشتم. -همیناست که فرستادی رو سیستمم؟ -بله. راستی قربان درباره آقا حامد هم بررسی شد. مشکلی نداشت. -اینجوری میدونم. علت ملاقاتش با اون خانمه ... اسمش چی بود؟ هتل ایوانک. با اون بابای لبنانی برای قرارداد و اینا اومده بودند. -زیتون! -آره. همون. فقط همین. علت حضورش اونجا برام مشخص نیست و اینکه میگی بررسی شد و مشکلی نداشت، راضیم نمیکنه. من که نمیگم خدایی نکرده آقا حامد مشکل داره. فقط میخوام بدونم اونجا چیکار میکرد؟ و آیا تذکری که بهش دادیم اثر داشته یا هنوز خارج از چارچوب و از سرِ تکلیف این ور و اون ور میره؟ -خب الان من چیکار کنم؟ -تو برو فعلا لیست مهمونا را بیار تا بهت بگم. من تا ظهر میخواما. نذاری برای فردا. 🔺 فرودگاه دبی هیثم و زیتون پروازشون نشست و وقتی پیاده شدند توسط ماشینی که اومد دنبالشون، به طرف محلّ اقامتشون حرکت کردند. محل اقامت اونا یک هتل بسیار مجلل بود که از بدو ورودش دهن هیثم از این همه عزت و احترام و امکانات باز مونده بود. وقتی قرار بود اتاق را تحویل بگیرند، هیچ سوال و جوابی از آنها نشد و همه چیز از قبل هماهنگ شده بود. دو نفر مهماندار آقا و خانم آنها را مشایعت کردند تا به اتاقشون رفتند و یکی از شیک ترین اتاق های هتل با ویوی عالی تحویل گرفتند. زیتون وقتی دید هیثم کَفِش بریده و محو این همه زیبایی و امکانات شده، گفت: الان چنان تیپ عربی برات بزنم که وقتی برای شام به رستوران رفتیم، همه نگامون کنن و احساس کنی با زیباترین عروس عربی سرِ یک میز نشستی. هیثم که هنوز لباس راحتی نپوشیده بود، با همون کت و شلوار بیرونی، خودش را روی تخت خواب انداخت و در حالی که دستاش باز کرده و چشماش بسته بود به زیتون گفت: دید زدن بقیه اهمیتی برام نداره. مهم اینه که تو دین و ایمان منو دزدیدی و مهم تر از اون اینه که من اصلا ناراحت نیستم و بلکه حسِ خوشبختی دارم. میفهمی زیتون؟ زیتون در حالی که داشت ساک ها را باز میکرد خنده ای کرد و گفت: این حرفا رو بذار کنار. پاشو ... اینجوری نخواب... پاشو کت و شلوارت دربیار که چروک میشه. کم کم هم وقت نمازه. همین جا نمازو بخونیم و بزنیم بیرون. همون لحظه صدای پیامک گوشی زیتون اومد. زیتون رفت سراغ گوشیش و بعد از چند لحظه که چک کرد گفت: هیثم قرار فرداشب اوکی شد. فرداشب برای تو شبِ حیاتی هست. باید بدرخشی. 🔺 دبی- محل اقامت مسعود مسعود و فواد داشتن شام میخوردند. فواد به مسعود گفت: ببخشید امکاناتم اینجا خیلی کم هست و در حد و شان شما نیست. -خواهش میکنم. برای یه سرباز، همینم خیلیه. برای تفریح که نیومدم. -اطلاعات هتل ابونصر تو این پاکتی هست که گذاشتم کنار تلوزیون. عکس خودش و دو سه تا از محافظاش هم داخل پاکته است. خیلی احتیاط کن مسعود. برنامه ات چیه؟ -نمیدونی برای چی اومده اینجا؟ -معمولا برای قرارداهایی که مربوط به منطقه باشه میاد اینجا. شک ندارم که الان هم کلی قرارداد و جلسه داره که اومده اینجا. میخوای بزنیش؟ -بزنمش که چی بشه؟ مگه نفر آخره؟ اگه اونو بزنم بحث محلول ها تمام میشه؟ -همینو میخواستم بگم. بعلاوه اینکه بعید هم هست بتونی بزنیش. -گفتی آدرس دقیق هتلش تو پاکته است؟