📌 (۳۸) فرمانده‌ی بی ادعا سر و روے خاکی اذیتش مےکرد. چشمش به چند بسیجی افتاد ڪہ داشتند سرشان را با آب نهر مےشستند. وارد مقر شد و کنار منبع آب نشست. از راننده‌ی تانکر خواست ڪہ شلنگ آب را بگیرد روے سرش. راننده اعتنایی به او نکرد و بۍحوصله گفت: "برو مثل این بسیجی‌ها توے نهر خودت را بشور‌. خون تو ڪہ از بقیہ رنگین‌تر نیست." حسین جا خورد، ولے به روے خودش نیاورد. کمی مکث کرد و گفت: " آخہ پوستم به آب اروند حساسیت دارد. خیلی طول نمےکشد. شما ڪہ شلنگ را نگہ داری، تندے سرم را مےشویم." راننده با بی‌میلی سر شلنگ را گرفت و حسین کمے شامپو به سرش مالید و شروع گرد بہ چنگ زدن به موهایش. غرولند راننده را هم مےشنید. راننده شروع ڪرد به سر به سر گذاشتن با حسین. گاه به عمد شلنگ را مےگرفت داخل یقہ‌اش و بہ بدنش آب مےپاشید. حس مےکرد آدم ساده‌ای گیرش آمده و مےتواند کمے بخندد. حسین هم متوجہ شد، اما گذاشت ڪہ او در عالم خودش باشد. این بار راننده گفت: "آخه بنده‌ی خدا، تو با این یک دست حتے نمےتوانی بہ کار خودت برسی، برای چی بہ جبہہ آمدے؟" حسین سر بلند ڪرد و نگاه به او انداخت. خندید و بار دیگر به شستن سرش ادامه داد. کارش ڪہ تمام شد، سرش را با چفیہ خشک کرد و در حالے ڪہ همچنان به راننده‌ی تانکر لبخند مےزد، از آن جا دور شد. 📚عقیق، زندگی نامه ی داستانی ، فرمانده ی لشگر ۱۴ امام حسین علیه السلام، ص۲۳۲ و ۲۳۳ @mohameen