📌 (۹۵) خوشنام تویی، گمنام منم "یک روز در حالی که عکسی در دست داشت پیش من آمد و سوال کرد، می‌دانی این عکس کیست؟ گفتم نه. گفت این آقای خمینی است روزی خواهد آمد و انقلاب می‌کند و ملت را از ذلت و تاریکی نجات می‌دهد و کشور را انقلابی می‌کند. من و برادرم اختلاف سنی کمی داشتیم و با هم بازی می‌کردیم، برادرم خیلی مهربان و با عاطفه بود. سید کاظم می‌دانست که روزی جنگ خواهد شد برای همین در روزهای شرجی آبادان بیرون می‌خوابید و وقتی از او سوال می‌کردم که چرا زیر کولر نمی‌خوابی گفت می‌خواهم بدنم عادت کند به گرما، شاید روزی جنگ شد، می‌خواهم آمادگی داشته باشم. کاظم هیچ وقت غذایش را کامل نمی‌خورد و وقتی شام می‌خورد نصف غذا را کنار می‌زد و با خود به بیرون می‌برد و هیچ وقت نمی‌گفت کجا می‌رود. وقتی که شهید شد در وصیت نامه‌اش نوشته بود که سیده خانوم را فراموش نکنید و سهم غذای من را به مسجد ببرید و به او بدهید. همیشه می‌گفت از خدا می‌خواهم که شهید شوم و بدنم مثل مادرم زهرا گمنام بماند. روزی که کاظم می‌خواست برای آخرین بار به جبهه برود به تمام اقوام سر زد. او می‌دانست که این سفر آخر او است و شهید خواهد شد." 📚 مصاحبه با خواهر ، سایت راهیان نور تولد: ۱۳۴۳ / شهادت: ۱۳۶۱ @mohameen