🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#تواب💗
#پارت۱۸
انقدری غرق در افکارم بودم که متوجه گذر زمان نشدم.
به ساعت نگاه کردم ساعت هفت بود
نازنین زنگ زده بود.
حتما برای صبحانه که برم پایین تا نقشه ی جدیدش رو برام توضیح بده.
دست صورتم رو شستم ؛ سریع آماده شدم و رفتم پایین نازنین روی صندلی پایین نشسته بود.
رفتم جلو....
_سلام داداش اون میز صبحانه برای ما چیده شده.
باچشم هایی درشت شده نگاهش کردم و گفتم:
+سلام داداش؟؟
حالا که ما تنها هستیم این داداش گفتن تو چه دلیلی داره؟
_اینجور میگم که عادت کنم.
+آهان که عادت کنی!
نشستم روی صندلی ؛ نازنین برام چای ریخت ؛ از کارهای نازنین بیشتر متعجب می شدم با لحن خشک و سردی بهش گفتم :
+چی شده؟
+چرا اینقدر مهربون شدی؟
_با ناز و عشوه هایی که زیاد از این دختره دیده بودم گفت:
_من همیشه مهربون گرم و با محبتم
مگه اینکه یکی رو اعصابم راه بره!
_ولی حالا دارم نقش بازی میکنم زیاد جدی نگیر.
+آهان چقدر نقشت رو خوب بازی میکنی ؛ تو باید بازیگر میشدی!
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸