🍂 🍁 قسمت بیست وششم به قلم حاء رستگار به گذشته ی پر از سختی اش. به لحظات غم انگیز کودکی اش. و به نجوای همیشگی صدایی که هنوز بعد از بیست سال نمی‌دانست آن صدای فرح بخش چه بود... دستان محبوبه جمع نقیضی از تلخی و شیرینی بود. مجید مشت محبوبه را با انگشتان دست راستش باز کرد و صدف درشت و سفیدی را که با یک رشته کنف شبیه گردنبندی درست کرده بود را در دستان محبوبه رها کرد و مشتش را بست و با سرعتی ترین حالت ممکن قدم تند کرد. قدم تند کرد و گریخت از آن زنی که تا چند روز پیش او را دزد آرامش و خاطره هایش می‌دانست اما حالا که به خود آمده بود هنوز داشت جای آن مشت کوچک را لمس می‌کرد. نمی‌دانست این شعله کوچک که در قلبش دوانده شده حاصل تغییر چه چیزی بوده است؟ در این چند روز چه چیزی عوض شده که مهر این زن در دلش ذره ذره کاشته شده بود و مجید تمام مدتی که در دریا خطر کرده بود، به او می اندیشید؟ چه شده بود که آن همه غرور مردانه را رها کرد در آن مشت کوچک و دلش را لو داد که یک روز تمام روی آن گردنبند کار کرده بود تا آن را هدیه کند به زنی که او را غاصب سکوتش می‌دانست؟ همه ی این چه شده ها را گذاشت در پستوی ذهنش و دویده به طرف کلبه... نمی‌توانست قبول کند آن زن را دوست دارد... نمی‌توانست کسی را دوست داشته باشد.. قلبش ساز مخالف میزد و عقلش نمیرقصید! باید به خواب میرفت... کاش وقتی بیدار میشد دلش برای خودش باقی مانده بود... .•°``°•.¸.•°``°•                             @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´