🔵حکایتهایی از جناب سید محمد صمام
از بالا تا پایین جلســه،مدیران ارشــد شهرداری وشهربانی و استانداری نشســته بودند.نوبت به ســخنرانی استاندار که رســید،دیدند مردی با قبایی ســفید،عبایی مشکی وعمامه ای سبزرنگ واردشد.محاسنش یک دســت ســفید بودوبلند.پایین ریشــش را به دوقســمت کرده و سر هرقسمت را نوک تیزبه طرف پایین شانه زده بود.
بــا نعلینهــای کهنــه اش ازوســط صندلیهــاعبــور کــردورفــت ســمت تریبون. بلندگورا گرفت دستش.
- آهای مردم، همۀ شمامیدانید که من از داردنیا تنها یک زیلودارم،یــک قلیــان شکســته ودوتــا ظرف.امــروزآمــده ام اینجــاده هزارتومان بگیرم برای چند نفری که آبرویشان در خطراست.
پس کارمن رازودتر راه بیندازید تاوقت شما را هم بیشترنگیرم.
بلندگــو را گذاشــت روی تریبــون و ایســتاد کنــار. اســتاندار بلنــد شــد
پول هایــی از جیبــش درآورد،مقــداری هــم از اطرافیان گرفت ودســته کرد. بعد آمد جلو و دودستی دادبه جناب صمصام.
#صمصام
👳
@mollanasreddin 👳