اقوامش از اتریش آمده بودند. یک روز همه شان را برد کوچۀ صراف ها،منزل جناب صمصام. یــک ســاعت آنجــا بودنــد و حرفهای زیــادی زدنــد. وقتــی ازدر خانه بیرون آمدند، شیفتۀ سلوک ومرام سید شده بودند. روزی کــه اقــوام میخواســتند برگردند اتریــش، یکی از آنهــا ده تومان به اودادو گفت: من همین الان نذر کردم که برای ســالم رســیدن به مقصد، این پول را به جناب صمصام بدهم. اوپول را گرفت و چهار روز بعد خبربه ســلامت رســیدن آنها را شــنید. مدتی بعد ســید را ســوار براسب توی خیابان دید.از آنجا که چند وقتی از نذر گذشــته بود دســت کرد توی جیب وپولهایش را شــمرد. هشت تومان بیشتر توی جیبش نبود.پیش خودش گفت:دوتومان را بعدا هم میتوانم بدهم.«پولها را رادادبه آقا. سید، پولها را گرفت واز همان بالا روی اسب، نگاهی به او کرد. - پس دوتومان باقیمانده اش چه میشــود؟مگر ده تومان نذر نکرده بودند؟ چرا از سهم شکم فقرا کم میگذاری؟! 👳 @mollanasreddin 👳