مادیانــی ســرحال و قبــراق داشــتند. روزی اســب حاملــه شــد و بعــد از مدتــی کــره اســب خوش رنگ زایید.بعــد ازوضع حمل هم باز ســرحال بــود و برایشــان کارمیکرد.تا اینکه یکی از همســایه ها بــرای خرید کره اســب آمد خانه شــان.موقــع خرید و چانه زنــی گفت:من این اســب رامیخواهم برای تعزیه تربیت کنم، راه دوری نمیرود. امــا ازوقتــی کره اســب را بردنــد ، مادیان به حالت مــرده روی زمین درازکشــید و فقط نفس نفس میزد. دامپزشــک آوردند، ســوزنش زدند و هرکار دیگــری کــه فکــرمیکردند افاقــه میکند امافرقی نکــرد.آنها که ازهمــه جا ناامید شــده بودند به ســراغ جناب صمصام رفتنــد اما حرفی ازکره اسب نزدند. وقتی ســید آمد بالای ســراســب، همان لحظه گفت:اینحیوان،داغ دیــده اســت،مثل فرزندمرده هــا گریه میکند.اهل خانه شــروع کردندبه شیون زدن وماجرا را تعریف کردند. آخر ای بدبخت اگر کســی اولاد خودت را جلوی چشــمت بفروشد چه خاکی بر سرمیکنی؟ با این حرف آقا،صاحب اسب که کلاهش را گرفته بود جلوی صورتش و گریه میکرد گفت:من یک غلطی کردم و خریدار هم گفت اســب را برای تعزیه میخواهد،من هم راضی شــدم.ســید نشســت بالای ســر حیــوان.مدتی مرتب دســت میکشــید به ریش هایــش و زیرلب چیزی میگفت. یکبــاره مادیان جان گرفت ورفت ســراغ ظــرف آب و کاه.اهالی خانه به سمت آقا رفتند.دستش را بوسیدند وپرسیدند:چطور حیوان جان گرفت؟ - بــه آن زبان بســته گفتــم فرزنــدت الان خــادم ذوالجناح امام حســین شده، باید افتخار کنی... . بغض توی گلوی سید نگذاشت حرفش تمام شود. 👳 @mollanasreddin 👳