فکــرمیکرد ســید یک روضه خوان معمولی اســت که می آیــد و میرود و هراز چند گاهی با شوخی و بذله و حاضرجوابی مردم را سرگرم میکند.
آن روز ازدرمســجد که آمد بیرون،جناب صمصام مشــغول ســوار شدن براسب بود. سالمی گذری کرد.
- آدم اگراز کنار آتش رد شود، بوی دود میگیرد، هر چند لباسهایش تمیزباشد.
ماند چرا آقا باید چنین حرفی به او بزند. گفت:»بله؟
- مگر گوشهایت سنگین است.میگویم آدم اگر از کنار آتش رد شود،بوی دودمیگیرد، هر چند لباسهایش تمیزباشد.
آب دهانش را قورت داد و پرسید:منظورتان چیست؟
- منظــورم ایــن اســت که با این کمونیســت های از خــدا بیخبر رفاقت نکن که آخر کار، بوی گند وجودشان تورا هم خراب میکند.
تــازه فهمیــد قضیــه چیســت. چند وقتــی بود دوســتانش به کمونیســم عالقــه پیــدا کرده بودنــد.برای او هم حــرف میزدنــد.اوفکرش پیش
آنهــا بــودولــی دلــش نــه.بــرای بیــرون آمــدن از آن تضاد، چنــد تایی کتابهــای مذهبــی خوانــد امــادلــش آرام نشــد.تــا اینکه بــا این حرف جناب صمصام به خودش آمد.
#صمصام
👳
@mollanasreddin 👳