قصه‌های بچگی صبح‌های جمعه به امید دیدن زیزیگولو از خواب بیدار می‌شدیم. در راه پنج دقیقه‌ای تا خانه مادربزرگ شعرش را هم‌خوانی می‌کردیم: «زی‌زی‌گولو آسی پاسی دراکوتا تابه‌تا» مادر همان روز اول حفظ شده بود و ما چند هفته بعد در ماشین بدون کمک او می‌خواندیم. خاله‌بازی و به هم ریختن خانه تا ظهر جمعه طول می‌کشید. بعد از نماز ظهر رادیوی طوسی خانه روشن می‌شد. می‌رفتیم و می‌آمدیم تا آهنگ قصه ظهر جمعه در خانه بپیچد. رادیو را از دکور چوبی اتاقِ بزرگی به اتاق کوچک کنار ورودی می‌بردیم. رادیو قبله‌مان بود و ما گرداگردش دراز می‌کشیدیم. بوی مرغ با دارچین، همه‌ خانه را گرفته بود. قصه‌های قدیمی را با صدای جذاب محمدرضا سرشار گوش می‌دادیم و منتظر خوردن غذای خوشمزه مادر بزرگ بودیم. حالا سال‌هاست از آن روزها می‌گذرد، نه خانه مادربزرگ مانده، نه رادیو، نه آن مرغ‌های دارچین‌دار و نه حتی خود مادربزرگ. مدت‌هاست جمعه‌ها جایی برای رفتن نداریم؛ خودم ناهار درست می‌کنم بدون صدای رادیو و دارچین... ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir