▪️ ایستاده‌ام روبروی تریاژ؛ تریاژ بیمارستان خودمان نه! آنجا فوق فوقش سه تا مریض همزمان بیاید و پرستار اگر کمی دست‌وپادار باشد سریع می‌داند کی را کجا بخواباند. ▪️ دست‌های پرستار تریاژ اینجا شده شبیه دست‌های یک پیکورزنِ بالفطره. هنوز می‌لرزد. هنوز حس می‌کند ساعت ۳و بیست‌دقیقه‌ی شیفت عصر دیروز است. باورش نمی‌شود توی یک ساعت گذشته فقط یک زن و شوهر تنها آمده‌اند جلویش ایستاده‌اند. باورش نمی‌شود دارد توی آرامش می‌پرسد «خانم گفتی اسمت چی بود؟» هنوز دارد توی ذهنش یک آنژیوکت صورتی فرو می‌کند توی رگِ مجهول‌الهویه۳. آدم‌های توی ذهنش همه بی‌نامند. ▪️ گمنام‌هایی که داستان‌های پشت سرشان مانده زیر پل. کافِ فشار را از دست خانم باز می‌کند. صدای باز شدن چسب فشارسنج پرتش می‌کند به فاجعه‌. رو به همکارش می‌‌گوید:« آقای رحیمی! داشتی زیپ کاور اون پسربچه رو می‌کشیدی هیچ نشونه‌ای نداشت؟» ▪️ از توی گوشی آقای رحیمی دارد صدای بلند انفجار می‌آید. بدون این‌که سربلند کند می‌گوید:«احتمالا همون امیرعلی افضلی‌پوره دیگه» ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir