اولین ملاقاتی!
علی دستم را از بالای دیوار گرفت و کشاندم بالا. پشت میلهها مانده بودیم چطور برویم بالا. علی از گوشهی ستون آجری وسط میلههای دیوار بیمارستان جایی برای بالا رفتن پیدا کرد. اطرافم را میپاییدم که نگهبانی چیزی نباشد. از طرفی کوچه شلوغ بود و میترسیدم کسی سینجیممان کند که کجا با این عجله؟!
با مکافاتی خودمان را رساندیم بالای ستون و پریدیم توی باغچهی پشتی بیمارستان. مثل گربهی گیج از توی حیاط دنبال بخش قلب میگشتیم. بعضی مریضهای بدحال را نمیشد از داخل ملاقات کرد. خانوادهشان آنها را از پنجرهی اتاق که رو به حیاط بود میدیدند. همهی نگرانیم این بود مبادا کسی ما را بشناسد و از بیمارستان بیرونمان کند. دو هفته میشد پدرم را به خاطر سکتهی قلبی توی بیمارستان بستری کرده بودند. مأمور حراست دمِ در، راضی نمیشد بروم پدرم را ببینم. با پسر عمو تصمیم گرفتیم قاچاقی از کوچه پشتی وارد بشویم.
تا من و علی بخش قلب را پیدا کنیم وقت ملاقات داشت تمام میشد. وارد بخش قلب که شدیم پرستارها کجکج نگاه میکردند. عمهها و خالهها و داییها مثل قطار بیرون از اتاق به دیوار تکیه داده بودند. چشم عمه زهرا خیس بود و از ما پنهان میکرد. اولینبار بود برای ملاقات پدرم رفته بودم بیمارستان. پدر با لبخند همیشگیاش از روی تخت سلام کرد. مادرم از تعجب داشت شاخ در میآورد. پرسید: چجوری اومدی داخل؟
گفتم: داستان داره. بعدا براتون تعریف میکنم.
مادرم که فهمید کاسهای زیر نیم کاسه است زیر چشمی نگاهی انداخت. کمپوت سیب برایم باز کرد.
پدرم دستان گرمش را روی سرم گذاشت. حرفی نمیزد اما چشمانش پر از احوالپرسی بود. انگار مدتها بود آرام و قرار نداشتم. سرم را روی سینهی پدر تکیه دادم. بعد از آن ملاقات دیگر یاد ندارم توی بیمارستان پدرم را دیده باشم.
۲۴ سال از این ملاقات میگذرد. هیچکس جای پدر را در این سالها برایم پر نکرد. گرمی دست پدر را هنوز روی سرم حس میکنم.
✍️
#یوسف_تقی_زاده
محفل نویسندگان منادی👇
https://eitaa.com/monaadi_ir