عشقِ پایتخت!
آنقدر پایتخت دیده که ادا و اطوارش شده خود ارسطو. نشسته دارد مسئلهی ریاضی حل میکند توی گوشش پنجعلی میگوید «ناهار نخردیم». لالاییاش تیکههای نقی معمولیست و تفریح بین مشقهایش دیدن شلنگ تخته انداختن بهتاش. کافی است حرف از یک سکانس فیلم بشنود، شبیه بلاتشبیه یک حافظ قرآن دقیق و بدون ذرهای اشتباه میگوید این مال فصل سوم است قسمت بیست. این را ماه رمضان فلان سال پخش کردند. فلان آهنگش مال فصل پنجم است.
هفتهی پیش دیدم باز آیفیلم شروع کرده به پخش فیلمهای نوستالژیک، تلفن زدم به امیرمحمد و گفتم: «همون چیزی که منتظرش بودی. تلویزیون پایتخت داره پخش میکنه.» صدای فحش خواهرم را میشنیدم که داد میزد «کار نداری تو برای ما اوضاع درست میکنی. حالا خودت پاشو بیا جواب مدیر معلمشو بده.
دیروز که خانواده خواهرم بعد از یک مسافرت دوروزه از شیراز برگشتند، لک و لوچهی آویزانشان نشان میداد اتفاقی افتاده. از خواهرم که جویا شدم گفت: «ببین مسافرت را زهرمان کرد. سر ساعت ۹ عین دارکوب کوبیده توی مغز من که الان پایتخت شروع میشه و من عقب میفتم. باورت میشه خونه که بودیم قسمت دو رو دید بعد گفت اینجور حال نمیده. بابد سریع ببینم بعدش چطور میشه. رفت نشست دوباره ادامهی قسمتهاشو تا ته با تلوبیون دید»
در حمایت از امیر پریدم توی حرفش که «چکارش داری؟ الان تو اگه دوباره یوسف بذاره نمیشینی نگاه کنی؟»
یکهو انگار چیزی یادش بیاید نگاهش نگران شد.
_ مریم اینا رو ول کن. میگم نکنه بچم مشکل مغزی داشته باشه؟ زبونم لال نداشتید شما همچین چیزی تو مریضا؟ نیام یه عکسی از سرش بگیرم؟
بین خندههایم هیزم ریختم روی آتش دلشورهاش.
+ عکس هم بگیرن چه فایده داره؟ تو کل مغز این بچه نقی و ارسطو دارن رژه میرن. چیزی پیداست به نظرت اصلا؟
✍️
#مریم_شکیبا
محفل نویسندگان منادی👇
https://eitaa.com/monaadi_ir