زندگی با کتابها
همیشه از آن دسته افرادی بودم که به خاطر نریختن نوئی کتاب، روی هم رفته یک ماژیکفسفری هم خرج کل کتابهای درسیام نکردم. از آنهایی که اگر گوشهی جلدِ کتابهای قصهشان تا میخورد سه روز عزا میگرفتند. اگر جایی توی کتابشان به سوالی برمیخوردند که نیاز به نوشتن جواب توی همان محدوده را داشت، مریض میشدند.
سال کنکورم وقتی استاد تستزنی بهمان گفت باید با کتابتان زندگی کنید نفر اولی که حرفش را بهخود گرفت من بودم. مگر زندگی با کتاب چیزی جز مراقبت از او بود؟
توی ذهنم داشتم برای خودم تشویقی رد میکردم که استاد کتاب زیست نگار را بالا گرفت. فصل قارچها بود. خشکم زد. نگار کل صفحات را توی یک وان، پر از جوهر ماژیک فسفری رنگارنگ غسل ارتماسی داده بود. داشت مورمورم میشد از این حجم خطخطی کردنها. استاد تیر خلاص را با نشان دادن صفحهی آخر زد.
_انگار قیمهش هم خیلی خوشمزه بوده. میبینید بچهها! همینه. کتابهایتان را نخوانید؛ بخوریدشان. جوری زندگی کنید با کتابها که وقتی سرجلسه خواست یادتون بیاد مخمرها چطور تکثیر میشوند، بگوئید جوابش همان صفحهایه که نارنجیش کردم. پائین پائینش نوشته بود.
استاد داشت آداب زیستخوانی تدرس میکرد و خبْ من مگر نمیخواستم سهرقمی بشوم؟ پس چارهای نبود باید میافتادم دنبال ماژیک فسفری. آدم دکتر مهندس با کتابهای شلخته بهتر بود یا بیکار با کتابهای تروتمیز؟
آن موقع تنها در مورد دو کتاب دلش را پیدا کردم و رفتم سراغش برای خطخطی. زیست و شیمی.
حالا اما خیلی سال از آن روزها میگذرد. وسواسی زندگی کردن من با کتابها، هر دوره با حرف یک بزرگی، استادی، دوستی تعدیل شده. تا جایی که بالاخره یاد گرفتم با همهی کتابها زندگی کنم. حتی این چند روز من توانستم به لطف کتاب «آداب کتابخواری»، یک کتاب بخورم.
احسان رضایی استادی بود که وقتی کتابش را سر دست گرفت اول از حجم اطلاعاتش دربارهی کتابها و اسامیشان مورمورم شد. ولی رفتهرفته متقاعدم کرد اگر بخواهم کتابخوان خوبی شوم، پا به توپم با کلمات بهتر شود، داستان سرهم کنم و بعد متنی بسازم که بقیه دوست داشته باشند با آن زندگی کنند، باید بروم بیفتم دنبال ماژیک فسفری برای هایلایت کردن نقطه به نقطهی کتابش.
#مریم_شکیبا
محفل نویسندگان منادی👇
https://eitaa.com/monaadi_ir