🍂 معجزه‌ی رنگ‌ها تا غروب 2 ساعتی بیشتر نمانده بود. نسیم پاییزی صورتم را ناز می‌کرد. برگ چنار نارنجی رنگی توی هوا دور می‌خورد تا آرام نشست روی لنز گوشی‌ام. شیشه‌‌ی دوربین گوشی را با یک «ها» بلند پر از بخار کردم و با یال پایین لباسم خوب تمیزش کردم. نور برای رفتن لحظه شماری می‌کرد و من بودم و این همه سوژه وسط یک باغ بزرگ. از تمام پاییزهای عمرم فقط آنهایی که ازشان عکس گرفتم یادم مانده. برگ درخت‌ها داشتند با من حرف می‌زدند. یکی پرواز می‌کرد و رقص کنان تا روی زمین می‌رسید. آن یکی روی درخت خشکش زده بود و ترکیب رنگش با برگ کنار‌ی‌اش که هنوز سبز مانده بود، حس پاییزی داشت. وسط این برگهای سبز و زرد و قهوه‌ای، انارهای قرمز بود که از سرخی خون مانندش با چشمانت بازی می‌کرد. باد درختان انار را قلقلک می‌داد. آنها هم انگار که بخندند از خوشحالی به چپ و راست می‌پریدند. یعنی این همه ترکیب رنگ جیغ را دیگر کجا می‌شود غیر از طبیعت پیدا کرد. آفتاب طلایی غروب روی در و دیوار کاهگلی عمارت قدیمی باغ چسبیده بود. گیج می‌زدم و کیف می‌کردم وسط این همه رنگ زنده. معجزه‌ی رنگ‌ها را با چشمانم می‌دیدم. این پاییز را حتماً یادم می‌ماند. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir