✨پارسال همین ساعتها بود، با کولهای که هولهولی بسته بودم توی ماشین جاگیر شدیم به مقصد کرمان.
خیلیها برایشان سؤال بود که چرا الان؟
یکی معتقد بود عقل توی کلهمان نیست و دیگری میگفت:« حالا فکر کردید الان برید اونجا شهید میشین و شکلاتپیچ برتون میگردونن؟!»
ولی من تهی بودم! هیچکدام از احساساتی که تجربه کرده بودم توی وجودم نبود.
فقط شهر بهتزده مثل یک آهنربای قوی مرا سمت خودش میکشید.
شهری آرام که صدای جیغ و دادی در آن نمیآمد. آرامش پس از طوفان!
سفیدی چشمها اما به قرمزی میرفت، گلوها تنگ، آدمها حیران!
و دست ما لرزان روی صفحه کلید گوشی برای نوشتن روایت.
روایت
#کربلای_کرمان👇
https://eitaa.com/monaadi_ir/174