منادی
📌 ‌برو توی دلش قسمت اول می‌دانستم قرار است با چه چیزی روبرو شوم. یک مانتو-شلوار یک‌دست سبز یا آبی
📌 برو توی دلش قسمت دوم ...می‌خواستیم راهمان را کج کنیم سمت رختکن که یک خدا خوب‌کرده‌ای صدایمان زد. "دانشششجو کجا؟" برگشتیم سمتش. یک سبیل کلفتِ سه‌ایکس‌لارج وسط راهرو ایستاده بود. " دانشجو‌ها! این همه راه اومدید نمی‌خواهید قسمت استریل کردن وسایل و پارچه‌های اتاق عمل رو ببینید؟!" راستش گرسنه بودیم و نمی‌خواستیم... ولی اگر این آقا یک ربطی به استادمان داشت و بعد می‌رفت می‌گفت این‌ها بسم‌الله را شل ادا کردند چه؟ چون نیاز داشتیم استاد آخر ترم، نُه و نیم‌مان را ده بدهد مثل جوجه‌ای که دنبال مرغ می‌دود، راه افتادیم‌ دنبال آن آقا. با همان لباس‌های سه‌ایکس‌لارج. بخش استریلیزاسیون بیمارستان یا همان سی‌اس‌اس‌دی در طبقه‌ی زیرزمین بود. از آسانسورِ اتاق عمل دو طبقه رفتیم پایین. درِ آسانسور باز شد و ما با یک بخش، درست شبیه انباری مواجه شدیم. کمی مخوف و کمی ناشناخته. شبیه آشپزخانه‌های تماما کاشی، توی فیلم‌های جنایی. همان‌ها که از تویش شیشه و کراک بیرون می‌آید‌. فاطمه گفت: "چقدر یه جوریه." گفتم: "چشه مگه. الکی جو نده. برو توی دلش." و خداخدا می‌کردم هنوز اثر آب‌قند توی دل فاطمه باقی مانده باشد. توی آن آشپزخانه یکی نشسته بود پشت میز. یکی کنار دستگاه‌های غول پیکر و عجیب‌غریب پارچه‌های سبزرنگ را تا می‌زد. یکی چسب‌کاری می‌کرد. یکی پک‌های آماده شده را می‌چپاند توی دستگاه‌ها. ما که ربط این بخش را به رشته‌مان نفهمیدیم، ولی خب انگار خیلی مهم بود. نیم‌ساعتی نشستیم به تماشا که آقای سبیل‌کلفت گفت: " دیگر بس است. برویم." باز همان حالت جوجه و مرغ... بیرون آمدیم و سوار آسانسور شدیم‌. سبیل کلفت هر چه دکمه طبقه دو را زد چراغش روشن نشد. یک هم. سه هم...و خب این یعنی آسانسور خراب شده بود. باید یک دور قمری توی زیرزمین می‌زدیم تا به پله‌ها برسیم. دور قمری‌ای که نتیجه‌اش شد چهار تا لیوان آب قند. با اولین چرخشِ پا به سمت راست، رسیدیم به یک راهرو طویل. چراغ‌های سقف یکی در میان سوخته بود. همان سالم‌هایش هم مدام روشن و خاموش می‌شد. ما رسماً داشتیم از وسط تونل وحشت عبور می‌کردیم با این تفاوت که خودمان هم جزئی از ژانر وحشتِ مسیر شده بودیم، با آن ماسک‌های پارچه‌ای و لباس‌های گل‌وگشاد. جلوه‌های ویژه‌ی تونل هم شده بود، سبیل‌های آقای سبیل کلفت تویِ تاریک‌روشن فضا. دست‌هایمان یخ کرده بود. مسیر راهرو تمامی نداشت. چپ و راست دالانِ سیاه‌رنگ، اتاق‌های تاریک‌تری بود که فکر کنم یک سالی می‌شد هیچ چراغی تویش روشن نشده. درست وسط راهرو آقای لاغر اندامی با لباس و شلوار خاکستری از توی یکی از اتاق‌ها بیرون آمد. سبیل‌کلفت را می‌شناخت. ایستاد جلویش. دست دادند و احوال پرسی کردند. وسط چاق‌سلامتی‌شان تنها یک جمله شنیدیم و بعد همه چیز محو شد. " کریییم! این بنده‌خداها رو آوردی سردخونه‌ی بیمارستان چکار؟!" گمان کنم آب‌قندها دیر به دستمان می‌رسید، جایمان روی یکی از همان اتاقک‌های سرخانه بود. توی رختکن ولو شده بودیم روی زمین. فاطمه فکر کنم مرده بود. یا شاید هم واقعا رفته بود توی دل ترس‌هایش، چون صدایی ازش بلند نمی‌شد. شیما و عاطفه از دفتر چهل‌برگ برگه جدا می‌کردند برای نوشتن استعفا از رشته‌ی بیهوشی. من هم توی کیفم دنبال پول آژانس می‌گشتم برای رهایی از آن‌همه صحنه‌ی سورئال. گشتم. گشتم. نبود. کیف پولی‌ام نبود. و خب عالی شد. از بیابان روبروی رختکن، دزد سرگردنه آمده بود و هر چهار کیف‌ پولی‌مان را به امانت برده بود. می‌گویم به امانت چون هفته‌ی بعد پوکه‌اش را توی سطل زباله‌ی سرویس بهداشتی پیدا کرده بودند. فاطمه همچنان توی دل ترس‌هایش بود. با صدایی که از تهِ چاه بیرون می‌آمد گفت: "مریم! الهی به حق جدم خدا سزای کارتو بده. فقط دوست دارم اونجا باشم و بگم برو تو دلش نترسیا." من شنیده بودم آه مظلوم گیراست. ندیده بودم انقدر نقطه‌زن است. هفته‌ی سوم طرحم توی بیمارستان بود... ادامه دارد... ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir