﷽
رمان
#عـــمار_حـلــــب
زندگے نامه و خاطراتے از
#شهید_محمد_حسین_محمد_خانے
•┈┈••✾•🔹🔷🔹•✾••┈┈
🌷 بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌷
فصل 2⃣
قسمت 1⃣
🔷 چِندِشَم شد ...
با شلوار شیش جیب بسیجی و
اون همه ریش!!!😏
پیش خودم گفتم : این از جایی
پول گرفته بیاد دهن
دانشجو هارو سرویس کنه😕
اولین بار روی داربست دیدمش
داشت بنر می زد.
دفعه دوم هم توی صحن ،
سر ماجرای کشف حجاب🙆
دخترا می گفتن :
چرا باید چادر بپوشیم ...!😤
ما و اِکیپِ اَراذِل اوباش هم
اومده بودیم پشتشون که مگه
حجاب اجباریه ...!
باید آزاد باشه😠
🔹توی نماز خونه مهندسی
درگیری شدیدی شد
دویست نفر ریخته بودند
سر بیست نفر😐😱
محمد حسین و رفقاش اونروز
کتک سفت و سختی خوردن
ولی آخر سر حرفشون رو
به کرسی نشوندن ☺️💪
بعد هاهم می دیدم مثل
غُربَتیا باپای برهنه دوروبر
شهدای گمنام ، پلاسن!
نمیفهمیدم که چرا انقدر
شهید شهید می کنن.
می گفتم : توی جنگ که حلوا
خیرات نمی کنن
وقتی یه اتوبوس آدم خالی
کنی اونجا به هرحال یکی
تیر میخوره و کشته میشه.
کجاشون خاص و ویژه اس؟!
که توی دانشگاه دفن شن و
براشون گنبد و بارگاه بسازن😒
🔹گذشت تا یه روز به واسطهء
احسان در تعارف و معذورات
رفتیم هیئتِ دانشگاه.
هم ولایتی بودیم و هم کلاسی
ول کن نبود.مدام می گفت :
( یه تُکِ پا بیا بریم هیئت )🏴
نخواستم روشو زمین بزنم
برای اینکه دست از سرم برداره
گفتم : جهنم و ضرر همه جا که
میریم 😑 یه بار بریم هیئت.
اعتقادی نداشتم
اگه جایی روضه می خوندند ،
می خندیدم 😬😐
نه این که قبول نداشته باشم
برام مهم نبود. 😒
یک خط در میون نمازامو میخوندم
صبح نمیخوندم مغرب رو
ساعت 12 شب کلاغ پر
میخوندم 😓
سرت رو درد نیارم
اولین بار با احسان رفتم هیئتشون
برام نوبَر بود !!😇☺️
دیدم لخت شدن و ذکرگویان
بالا و پایین می پرند و
به سر وصورتشون می زنن😧
آخر سر هم
سفره انداختن ، آبگوشت 🍲
غذا کم اومد. دیدم حتی یکی
از بچه های کادرشون به غذا
لب نزدن 😳
محمد حسین فرستاد رفتند
ساندویچ خریدن
نذاشتن یه نفر هم گرسنه
بیرون بره😋
بیرون هم که اومدیم ،
دیدم بـَــه ...! 😍
دم در چند نفر کفشارو
واکس می زنن.
اَلَکی اَلَکی مجذوب کاراشون
شده بودم 😇✌️
رفیقای قدیمیم هی بهم می گفتن:
ریگی تو کفشته
دنبال نون میگردی؟ 😐☹️
ادامه_دارد ... ✍
•┈┈••✾•🔹🔷🔹•✾••┈┈
@ham_safare_ba_shohada