#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۷۰
منزل ما نزديك خانه آقا ابراهيم بود. آن زمان من شــانزده ســال داشتم. هر
روز بــا بچه ها داخــل کوچه واليبال بازي مي کرديم. بعد هم روي پشــت بام
!مشغول کفتر بازي بودم
آن زمان حدود 170 كبوتر داشــتم. موقع اذان که مي شــد برادرم به مسجد
.مي رفت. اما من اهل مسجد نبودم
عصر بود و مشغول واليبال بوديم. ابراهيم جلوي درب منزلشان ايستاده بود
و با عصاي زير بغل بازي ما را نگاه مي کرد. در حين بازي توپ به ســمت آقا
.ابراهيم رفت
من رفتم که توپ را بياورم. ابراهيم توپ را در دستش گرفت. بعد توپ را
!روي انگشت شصت به زيبائي چرخاند وگفت: بفرمائيد آقا جواد
از اينکه اســم مرا مي دانست خيلي تعجب کردم. تا آخر بازي نيم نگاهي به
!آقا ابراهيم داشتم. همه اش در اين فکر بودم که اسم مرا از کجا مي داند
،چند روز بعد دوباره مشغول بازي بوديم. آقا ابراهيم جلوآمد و گفت: رفقا
ما رو بازي مي ديد؟ گفتيم: اختيار داريد، مگه واليبال هم بازي مي کنيد!؟
،گفت: خُب اگه بلد نباشــيم از شــما ياد مي گيريم. عصا راكنار گذاشــت
.درحالي كه لنگ لنگان راه مي رفت شروع به بازي کرد
!تا آن زمان نديده بودم کسي اينقدر قشنگ بازي کند
.او هنوز مجروح بود. مجبور بود يكجا بايستد. اما خيلي خوب ضربه مي زد
.خيلي خوب هم توپ ها را جمع مي کرد
شــب به برادرم گفتم: اين آقا ابراهيم رو مي شناســي؟ عجب واليبالي بازي
!مي کنه
برادرم خنديد و گفت: هنوز او را نشناختي! ابراهيم قهرمان واليبال دبيرستان ها
!بوده. تازه قهرمان کشتي هم بوده
!با تعجب گفتم: جدي مي گي؟! پس چرا هيچي نگفت
!برادرم جواب داد: نمي دونم، فقط بدون که آدم خيلي بزرگيه
چند روز بعد دوباره مشــغول بــازي بوديم.آقا ابراهيم آمــد. هر دو طرف
دوست داشتند با تيم آن ها باشد. بعد هم مشغول بازي شديم. چقدر زيبا بازي
.مي کرد
آخر بازي بود. از مسجد صداي اذان ظهر آمد. ابراهيم توپ را نگه داشت و
!بعد گفت: بچه ها مي آييد برويم مسجد؟
.گفتيم: باشه، بعد با هم رفتيم نماز جماعت
چند روزي گذشت و حسابي دلداده آقا ابراهيم شديم. به خاطر او مي رفتيم
مسجد. يکبار هم ناهار ما را دعوت کرد و كلي با هم صحبت كرديم. بعد از
.آن هر روز دنبال آقا ابراهيم بودم
.اگر يك روز او را نمي ديدم دلم برايش تنگ مي شد. واقعاً ناراحت مي شدم
يک بار با هم رفتيم ورزش باســتاني. خاصه حسابي عاشق اخاق و رفتارش
.شده بودم. او با روش محبت و دوستي ما را به سمت نماز و مسجد كشاند
اواخر مجروحيت ابراهيم بود. مي خواســت برگردد جبهه، يک شب توي
كوچه نشســته بوديم، براي من از بچه هاي ســيزده، چهارده ساله در عمليات
.فتح المبين مي گفت
همينطور صحبت مي كرد تا اينکه با يک جمله حرفش را زد: آن ها با اينکه
ســن و هيکلشــان از تو کوچکتر بود ولي با توکل به خدا چه حماســه هائي
.آفريدند
!!تو هم اينجا نشسته اي و چشمت به آسمانه که کفترهات چه مي کنند
.فرداي آن روز همه كبوترها را رد کردم. بعد هم عازم جبهه شدم
از آن ماجرا ســال ها گذشــت. حالا که کارشناس مســائل آموزشي هستم
.مي فهمم که ابراهيم چقدر دقيق و صحيح کار تربيتي خودش را انجام مي داد
او چــه زيبا امر به معروف و نهي از منكرمي کــرد. ابراهيم آنقدر زيبا عمل
مي کرد کــه الگوئي براي مدعيان امر تربيت بــود. آن هم در زماني كه هيچ
.حرفي از روش هاي تربيتي نبود
٭٭٭
نيمه شــعبان بود. با ابراهيم وارد کوچه شديم چراغاني کوچه خيلي خوب
بود. بچه هاي محل انتهاي کوچه جمع شده بودند. وقتي به آن ها نزديک شديم
!همه مشغول ورق بازي و شرط بندي و... بودند
ابراهيم با ديدن آن وضعيت خيلي عصباني شــد. اما چيزي نگفت. من جلو
:آمدم و آقا ابراهيم را معرفي کردم و گفتم
ايشان از دوستان بنده و قهرمان واليبال و کشتي هستند. بچه ها هم با ابراهيم
.سام و احوالپرسي کردند
بعد طوري که کسي متوجه نشود، ابراهيم به من پول داد و گفت: برو ده تا
.بستني بگير و سريع بيا
آن شــب ابراهيــم با تعدادي بســتني و حرف زدن و گفتــن و خنديدن، با
.بچه هاي محل ما رفيق شد
درآخر هم از حرام بودن ورق بازي گفت. وقتي از كوچه خارج مي شديم
!تمام كارت ها پاره شده و در جوب ريخته شده بود
💕join ➣
@montazar
❣ سهم تبلیغی شما: حداقل ارسال به یک نفر❣