#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۸۱
.ما از داخل يك شيار باريك با شيب كم به سمت نوك تپه حركت كرديم
در بالاي تپه ســنگرهاي عراقي كاماً مشــخص بود. من وظيفه داشــتم به
.محض رسيدن آن ها را بزنم
يك لحظه به اطراف نگاه كردم. در دامنه تپه در هر دو طرف ســنگرهايي
به ســمت نوك تپه كشيده شده بود. عراقي ها كاماً مي دانستند ما از اين شيار
عبور مي كنيم! آب دهانم را فرو دادم، طوري راه مي رفتم كه هيچ صدايي بلند
!نشود. بقيه هم مثل من بودند. نفس در سينه ها حبس شده بود
هنوز به نوك تپه نرسيده بوديم که يكدفعه منوري شليك شد. بالاي سر ما
روشن شــد! بعد هم از سه طرف آتش وگلوله روي ما ريختند. همه چسبيده
بوديم به زمين. درست در تيررس دشمن بوديم. هر لحظه نارنجك، يا گلوله اي
...به سمت ما مي آمد. صداي ناله بچه هاي مجروح بلند شد و
درآن تاريكي هيچ كاري نمي توانستيم انجام دهيم. دوست داشتم زمين باز
مي شد و مرا در خودش مخفي مي كرد. مرگ را به چشم خودم مي ديدم. در
!همين حال شخصي سينه خيز جلو مي آمد و پاي مرا گرفت
.سرم را كمي از روي زمين بلند كردم و به عقب نگاه كردم. باورم نمي شد
.چهره اي كه مي ديدم، صورت نوراني ابراهيم بود
يكدفعــه گفت: تويي؟! بعد آرپي جــي را از من گرفت و جلو رفت. بعد با
.فرياد الله اكبر آرپي جي را شليک کرد
سنگر مقابل كه بيشترين تيراندازي را مي كرد منهدم شد. ابراهيم از جا بلند
.شد و فرياد زد: شيعه هاي اميرالمؤمنين بلند شيد، دست مولا پشت سر ماست
.بچه ها همه روحيه گرفتند
.من هم داد زدم؛ الله اكبر، بقيه هم از جا بلند شــدند. همه شليك مي كردند
!تقريباً همه عراقي ها فرار كردند. چند لحظه بعد ديدم ابراهيم نوك تپه ايستاده
كار تصرف تپه مهم عراقي ها خيلي ســريع انجام شــد. تعدادي از نيروهاي
دشمن اسير شدند. بقيه بچه ها به حركت خودشان ادامه دادند
من هم با فرمانده جلو رفتيم. در بين راه به من گفت: بي خود نيست كه همه
!دوست دارند در عمليات با ابراهيم باشند. عجب شجاعتي داره
نيمه هاي شب دوباره ابراهيم را ديدم. گفت: عنايت مولا رو ديدي؟! فقط يه
!الله اكبر احتياج بود تا دشمن فرار كنه
٭٭٭
عمليات در محور ما تمام شد. بچه هاي همه گردان ها به عقب برگشتند. اما
!بعضي از گردان ها، مجروحين و شهداي خودشان را جا گذاشتند
!ابراهيــم وقتي با فرمانده يكــي از آن گردان ها صحبت مي كرد، داد مي زد
.خيلي عصباني بود. تا حالا عصبانيت او را نديده بودم
مي گفت: شما كه مي خواستيد برگرديد، نيرو و امكانات هم داشتيد، چرا به
... فكر بچه هاي گردانتان نبوديد!؟ چرا مجروح ها رو جا گذاشتيد، چرا
با مسئول محور كه از رفقايش بود هماهنگ كرد. به همراه جواد افراسيابي
.و چند نفر از رفقا به عمق مواضع دشمن نفوذ كردند
آن ها تعدادي از مجروحين و شــهداي بجا مانده را طي چند شــب به عقب
انتقال دادند. دشــمن به واسطه حساسيت منطقه نتوانسته بود پاكسازي لازم را
.انجام دهد
ابراهيم و جواد توانستند تا شب 21 آذرماه 61 حدود هجده مجروح و نُه نفر
.از شهدا را از منطقه نفوذ دشمن خارج كنند
حتي پيكر يك شهيد را درست از فاصله ده متري سنگر عراقي ها با شگردي
!خاص به عقب منتقل كردند
.ابراهيم بعد از اين عمليات كمي كســالت پيدا كرد. با هم به تهران آمديم
.چند هفته اي تهران بود. او فعاليت هاي مذهبي و فرهنگي را ادامه داد
💕join ➣
@montazar
🔹
#نشر_صدقه_جاریست 🔹
❣ سهم تبلیغی شما: حداقل ارسال به یک نفر❣👆