پسرفاطمه(عج)
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت۸۱ .ما از داخل يك شيار باريك با شيب كم به سمت نوك تپه حركت كرديم در بالاي ت
۸۲ آخر آذر ماه بود. با ابراهيم برگشتيم تهران. در عين خستگي خيلي خوشحال .بود .مي گفت: هيچ شهيد يا مجروحي در منطقه دشمن نبود، هر چه بود آورديم بعد گفت: امشــب چقدر چشم هاي منتظر را خوشحال كرديم، مادر هر كدام .از اين شهدا سر قبر فرزندش برود، ثوابش براي ما هم هست من بافاصله از موقعيت استفاده كردم و گفتم: آقا ابرام پس چرا خودت دعا مي كني كه گمنام باشي!؟ منتظر اين ســؤال نبود. لحظه اي ســكوت كرد و گفت: من مادرم رو آماده كردم، گفتم منتظر من نباشه، حتي گفتم دعا كنه كه گمنام شهيد بشم! ولي باز .جوابي را كه مي خواستم نگفت چند هفته اي با ابراهيم در تهران مانديم. بعد از عمليات و مريضي ابراهيم، هر شب بچه ها پيش ابراهيم هستند. هر جا ابراهيم باشد آنجا پر از بچه هاي هيئتي .و رزمنده است ٭٭٭ دي مــاه بود. حــال و هواي ابراهيــم خيلي با قبل فرق كــرده. ديگر از آن !حرف هاي عوامانه و شوخي ها كمتر ديده مي شد .اكثر بچه ها او را شيخ ابراهيم صدا مي زنند ابراهيم محاسنش را كوتاه كرده. اما با اين حال، نورانيت چهره اش مثل قبل است. آرزوي شهادت كه آرزوي همه بچه ها بود، براي ابراهيم حالت ديگري .داشت !در تاريكي شب با هم قدم مي زديم. پرسيدم: آرزوي شما شهادته، درسته؟ ،خنديد. بعد از چند لحظه سكوت گفت: شهادت ذره اي از آرزوي من است من مي خواهم چيزي از من نماند. مثل ارباب بي كفن حســين7 قطعه قطعه .شوم. اصاً دوست ندارم جنازه ام برگردد. دلم مي خواهد گمنام بمانم ،دليل اين حرفش را قباً شنيده بودم. مي گفت: چون مادر سادات قبر ندارد .نمي خواهم مزار داشته باشم .بعد رفتيم زورخانه، همه بچه ها را براي ناهار فردا دعوت كرد فردا ظهر رفتيم منزلشــان. قبل از ناهار نماز جماعت برگزار شد. ابراهيم را فرســتاديم جلو، در نماز حالت عجيبي داشت. انگار كه در اين دنيا نبود! تمام !وجودش در ملكوت سير مي كرد بعد از نماز با صداي زيبا دعاي فرج را زمزمه كرد. يكي از رفقا برگشت به من گفت: ابراهيم خيلي عجيب شده، تا حالا نديده بودم اينطور در نماز اشك !بريزه در هيئت، توســل ابراهيــم به حضرت صديقــه طاهره3بــود. در ادامه ،مي گفت: به ياد همه شــهداي گمنام كه مثل مادر سادات قبر و نشاني ندارند .هميشه در هيئت از جبهه ها و رزمنده ها ياد مي كرد ٭٭٭ اواسط بهمن بود. ساعت نه شب، يكي توكوچه داد زد: حاج علي خونه اي!؟ آمدم لب پنجره. ابراهيم و علي نصرالله با موتور داخل كوچه بودند، خوشحال .شدم و آمدم دم در .ابراهيم و بعد هم علي را بغل كردم و بوسيدم. داخل خانه آمديم ،هوا خيلي ســرد بود. من تنها بودم. گفتم: شــام خورديد؟ ابراهيم گفت: نه .زحمت نكش گفتم: تعارف نكن، تخم مرغ درســت مي كنم. بعد هم شــام مختصري را .آماده كردم گفتم: امشب بچه هام نيستند، اگر كاري نداريد همين جا بمانيد، كرسي هم .به راهه ابراهيم هم قبول كرد. بعد با خنده گفتم: داش ابرام توي اين سرما با شلوار كردي راه مي ري!؟سردت نمي شه!؟ !او هم خنديد وگفت: نه، آخه چهار تا شلوار پام كردم بعد سه تا از شلوارها را درآورد و رفت زيركرسي! من هم با علي شروع به .صحبت كردم نفهميــدم ابراهيم خوابش برد يا نه، اما يكدفعه از چا پريد و به صورتم نگاه كرد و بي مقدمه گفت: حاج علي، جان من راست بگو! تو چهره من شهادت !مي بيني؟ توقع اين ســؤال را نداشتم. چند لحظه اي به صورت ابراهيم نگاه كردم و با آرامش گفتم: بعضي از بچه ها موقع شــهادت حالــت عجيبي دارند، اما ابرام !جون، تو هميشه اين حالت رو داري ســكوت فضاي اتاق را گرفت. ابراهيم بلند شد و به علي گفت: پاشو، بايد سريع حركت كنيم. باتعجب گفتم: آقا ابرام كجا!؟ .گفت: بايد سريع بريم مسجد. بعد شلوارهايش را پوشيد و با علی راه افتادند 💕join ➣ @montazar 🔹 🔹 ❣ سهم تبلیغی شما: حداقل ارسال به یک نفر❣👆