پسرفاطمه(عج)
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت۸۸ !اما نمي شد فهميد كه پس از چهار روز، با چه امكاناتي مشغول مقاومت هستند؟ .
۸۹ عصــر روز جمعه 22 بهمــن 1361 براي من خيلي دلگيرتــر بود. بچه هاي .اطاعات به سنگرشان رفتند مــن دوباره با دوربين نگاه كــردم. نزديك غروب احســاس كردم از دور !چيزي در حال حركت است با دقت بيشتري نگاه كردم. كاماً مشخص بود که سه نفر در حال دويدن به سمت ما بودند. در راه مرتب زمين مي خوردند و بلند مي شدند. آن ها زخمي .و خسته بودند. معلوم بود كه از همان محل كانال مي آيند فريــاد زدم و بچه ها را صدا كردم. بــا آن ها رفتيم روي بلندي. به بچه ها هم .گفتم تيراندازي نكنيد .ميان سرخي غروب، بالاخره آن سه نفر به خاكريز ما رسيدند به محض رسيدن به سمت آن ها دويديم و پرسيديم: از كجا مي آئيد؟ حال .حرف زدن نداشتند، يكي از آن ها آب خواست. سريع قمقمه را به او دادم ديگري از شدت ضعف و گرسنگي بدنش مي لرزيد. آن يكي تمام بدنش .غرق خون بود، كمي كه به حال آمدند گفتند: از بچه هاي كميل هستيم با اضطراب پرسيدم: بقيه بچه ها چي شدند!؟ در حالي كه سرش را به سختي بالا مي آورد گفت: فكر نمي كنم كسي غير از ما زنده باشه! هول شدم و دوباره و با تعجب پرسيدم: اين پنج روز، چطور مقاومت كرديد!؟ حال حرف زدن نداشــت. كمي مكث كرد و دهانش كه خالي شد گفت مــا اين دو روز اخير، زير جنازه ها مخفي بوديم. اما يكي بود كه اين پنج روز !كانال رو سر پا نگه داشت دوباره نفسي تازه كرد و به آرامي گفت: عجب آدمي بود! يك طرف آرپي جي مي زد، يك طرف با تيربار شليك مي كرد. عجب قدرتي داشت. ديگري پريد توي حرفش و گفت: همه شهدا رو در انتهاي كانال كنار هم چيده بود. آذوقه و !آب رو تقسيم مي كرد، به مجروح ها مي رسيد، اصاً اين پسر خستگي نداشت گفتم: مگه فرماند ها و معاون هاي گردان شــهيد نشدند!؟ پس از كي داري !حرف مي زني؟ گفت: جواني بود كه نمي شناختمش. موهايش كوتاه بود. شلور كُردي پاش .بود ديگري گفــت: روز اول هم يه چفيه عربــي دور گردنش بود. چه صداي ...قشنگي هم داشت. براي ما مداحي مي كرد و روحيه مي داد و .داشــت روح از بدنم خارج مي شد، سرم داغ شــد. آب دهانم را فرو دادم .ابراهيم بود اين ها مشخصا ِ ت :با نگراني نشستم و دستانش را گرفتم. با چشماني گرد شده از تعجب گفتم آقا ابرام رو مي گي درسته!؟ الان كجاست!؟ .گفت: آره انگار، يكي دو تا از بچه هاي قديمي آقا ابراهيم صِ داش مي كردند !دوباره با صداي بلند پرسيدم: الان كجاست؟ يكي ديگر از آن ها گفت: تا آخرين لحظه كه عراق آتيش مي ريخت زنده بــود. بعد به ما گفت: عــراق نيروهاش رو برده عقــب. حتماً مي خواد آتيش .سنگين بريزه شــما هم اگه حال داريد تا اين اطراف خلوته بريد عقب. خودش هم رفت .كه به مجروح ها برسه. ما هم آمديم عقب 💕join ➣ @montazar 🔹 🔹 ❣ سهم تبلیغی شما: حداقل ارسال به یک نفر❣👆