پسرفاطمه(عج)
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت۱۵ ابراهيم در يکي از مغازه هاي بازار مشــغول کار بود. يك روز ابراهيم را در !
۱۶ سال هاي آخر، قبل از انقاب بود. ابراهيم به جز رفتن به بازار مشغول فعاليت .ديگري بود ا ً تقريباً کســي از آن خبر نداشــت. خودش هم چيزي نمي گفت. اما كام .رفتار واخاقش عوض شده بود ابراهيم خيلي معنوي تر شــده بود. صبح ها يک پاســتيک مشكي دستش .مي گرفت و به سمت بازار مي رفت. چند جلد کتاب داخل آن بود يكروز با موتور از ســر خيابان رد مي شدم. ابراهيم را ديديم. پرسيدم: داش !ابرام کجا مي ري؟ .گفت: مي رم بازار ســوارش کردم، بين راه گفتم: چند وقته اين پاســتيک رو دستت مي بينم !چيه!؟ گفت: هيچي کتابه بين راه، سر کوچه نائب السلطنه پياده شد. خداحافظي کرد و رفت. تعجب کردم، محل کار ابراهيم اينجا نبود. پس کجا رفت!؟ بــا كنجكاوي بــه دنبالش آمدم. تا اينکه رفت داخل يك مســجد، من هم .دنبالش رفتم. بعد در کنار تعدادي جوان نشست و کتابش را باز کرد فهميدم دروس حوزوي مي خوانه، از مسجد آمدم بيرون. از پيرمردي که رد :مي شد سؤال کردم ببخشيد، اسم اين مسجد چيه؟ جواب داد: حوزه حاج آقا مجتهدي .با تعجب به اطراف نگاه کردم. فکر نمي کردم ابراهيم طلبه شده باشه آنجا روي ديوار حديثي از پيامبر نوشته شده بود: »آسمان ها و زمين و فرشتگان، شب و روز براي سه دسته طلب آمرزش مي کنند: علماء ،کساني که .»به دنبال علم هستند و انسان هاي با سخاوت شب وقتي از زورخانه بيرون مي رفتم گفتم: داش ابرام حوزه مي ري و به ما چيزي نمي گي؟ يکدفعه باتعجب برگشــت و نگاهم کرد. فهميد دنبالش بودم. خيلي آهسته :گفت آدم حي ِ فعمرش رو فقط صرف خوردن و خوابيدن بکنه. من طلبه رسمي نيســتم. همينطوري براي اســتفاده مي رم، عصرها هم مي رم بازار ولي فعاً به .کسي حرفي نزن تــا زمان پيروزي انقــاب روال کاري ابراهيم به اين صــورت بود. پس از پيروزي انقاب آنقدر مشــغوليت هاي ابراهيم زياد شــد که ديگر به کارهاي قبلي نمي رسيد 💕join ➣ @montazar 🔹 🔹