پسرفاطمه(عج)
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت۱۸ ابراهيم از دوران کودکي عشق و ارادت خاصي به امام خميني)ره( داشت هر چه بزرگ
۱۹ صبح روز هفدهم بود. رفتم دنبال ابراهيم. با موتور به همان جلســه مذهبي .) رفتيم. اطراف ميدان ژاله ) شهدا جلسه تمام شد. سر و صداي زيادي از بيرون مي آمد. نيمه هاي شب حكومت نظامي اعام شده بود. بسياري از مردم هيچ خبري نداشتند. سربازان و مأموران .زيادي در اطراف ميدان مستقر بودند جمعيــت زيادي هم به ســمت ميــدان در حركت بود. مأمورهــا با بلندگو اعام مي كردند كه: متفرق شويد. ابراهيم سريع از جلسه خارج شد. بافاصله !برگشت و گفت: امير، بيا ببين چه خبره؟ آمدم بيرون. تا چشــم کار مي کرد از همه طرف جمعيت به ســمت ميدان مي آمد. شــعارها از درود بر خميني به ســمت شــاه رفته بود. فرياد مرگ بر شــاه طنين انداز شده بود. جمعيت به ســمت ميدان هجوم مي آورد. بعضي ها ...مي گفتند: ساواکي ها از چهار طرف ميدان را محاصره کرده اند و لحظاتي بعد اتفاقي افتاد که کمتر کسي باور مي کرد! از همه طرف صداي تيراندازي مي آمد. حتي از هلي کوپتري که در آســمان بود و دورتر از ميدان .قرار داشت .ســريع رفتم و موتــور را آوردم. از يــک کوچه راه خروجــي پيدا کردم .مأموري در آنجا نبود. ابراهيم سريع يکي از مجروح ها را آورد با هم رفتيم سمت بيمارستان سوم شعبان و سريع برگشتيم تا نزديک ظهر حدود هشت بار رفتيم بيمارستان. مجروح ها را مي رسانديم .و بر مي گشتيم. تقريباً تمام بدن ابراهيم غرق خون شده بود يکــي از مجروحين نزديك پمــپ بنزين افتاده بود. مأمورهــا از دور نگاه .مي کردند. هيچکس جرأت برداشتن مجروح را نداشت :ابراهيم مي خواست به سمت مجروح حرکت کند. جلويش را گرفتم. گفتم آن ها مجروح رو تله کرده اند. اگه حركت كني با تير مي زنند. ابراهيم نگاهي به من کرد و گفت: اگه برادر خودت بود، همين رو مي گفتي!؟ .نمي دانستم چه بگويم. فقط گفتم: خيلي مواظب باش صداي تيراندازي کمتر شده بود. مأمورها کمي عقب تر رفته بودند. ابراهيم خيلي سريع به حالت سينه خيز رفت داخل خيابان، خوابيد کنار مجروح، بعد هم دســت مجروح را گرفت و آن جوان را انداخت روي کمرش. بعد هم به .حالت سينه خيز برگشت. ابراهيم شجاعت عجيبي از خودش نشان داد بعد هم آن مجروح را به همراه يک نفر ديگر سوار موتور من کرد و حرکت .کردم. در راه برگشت، مأمورها کوچه را بستند. حکومت نظامي شديدتر شد .من هم ابراهيم را گم کردم! هر طوري بود برگشتم به خانه .عصر رفتم منزل ابراهيم. مادرش نگران بود. هيچكس خبري از او نداشت خيلي ناراحت بوديم. آخر شــب خبر دادند ابراهيم برگشته. خيلي خوشحال شــدم. با آن بدن قوي توانســته بود از دست مأمورها فرار کند. روز بعد رفتيم بهشت زهرا3 در مراسم تشييع و تدفين شهدا کمک کرديم. بعد از هفدهم .شهريور هر شب خانه يکي از بچه ها جلسه داشتيم. براي هماهنگي در برنامه ها ...مدتي محل تشکيل جلسه پشت بام خانه ابراهيم بود. مدتي منزل مهدي و در اين جلســات از همه چيز خصوصاً مسائل اعتقادي و مسائل سياسي روز .بحث مي شد. تا اينکه خبر آمد حضرت امام به ايران باز مي گردند 💕join ➣ @montazar 🔹 🔹