پسرفاطمه(عج)
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت۴۸ خيلي بي تاب بود. ناراحتي در چهره اش موج مي زد. پرسيدم: چيزي شده!؟ ابراهيـ
۴۹ قبل از اذان صبح برگشــت. پيكر شــهيد هم روي دوشش بود. خستگي در .چهره اش موج مي زد صبح، برگه مرخصي را گرفت. بعد با پيكر شــهيد حركت كرديم. ابراهيم .خسته بود و خوشحال مي گفت: يك ماه قبل روي ارتفاعات بازي دراز عمليات داشتيم. فقط همين شــهيد جامانده بود. حالا بعد از آرامش منطقه، خدا لطف كرد و توانستيم او .را بياوريم خبر خيلي سريع رسيده بود تهران. همه منتظر پيكر شهيد بودند. روز بعد، از .ميدان خراسان تشييع با شكوهي برگزار شد مي خواستيم چند روزي تهران بمانيم، اما خبر رسيد عمليات ديگري در راه .است .قرار شد فردا شب از مسجد حركت كنيم ٭٭٭ .با ابراهيم و چند نفر از رفقا جلوي مســجد ايســتاديم. بعد از اتمام نماز بود .مشغول صحبت و خنده بوديم پيرمردي جلو آمد. او را مي شناختم. پدر شهيد بود. همان كه ابراهيم، پسرش .را از بالاي ارتفاعات آورده بود. سام كرديم و جواب داد همه ســاكت بودند. براي جمع جوان ما غريبه مي نمود. انگار مي خواســت !چيزي بگويد، اما لحظاتي بعد ســكوتش را شكســت و گفت: آقا ابراهيــم ممنونم. زحمت !كشيدي، اما پسرم !!پيرمرد مكثي كرد و گفت: پسرم از دست شما ناراحت است لبخند از چهره هميشــه خندان ابراهيم رفت. چشــمانش گرد شــده بود از !!تعجب، آخر چرا بغض گلوي پيرمرد را گرفته بود. چشــمانش خيس از اشك شد. صدايش :هم لرزان و خسته ديشــب پســرم را در خواب ديدم. به من گفت: در مدتي كــه ما گمنام و 3بي نشــان بر خاك جبهه افتاده بوديم، هرشب مادر سادات حضرت زهرا !به ما سر مي زد. اما حالا، ديگر چنين خبري نيست »!پسرم گفت: »شهداي گمنام مهمانان ويژه حضرت صديقه هستند .پيرمرد ديگر ادامه نداد. سكوت جمع ما را گرفته بود به ابراهيم نگاه كردم. دانه هاي درشــت اشــك از گوشــه چشمانش غلط مي خورد و پايين مي آمد. مي توانســتم فكرش را بخوانم. گمشــده اش را پيدا »!كرده بود. »گمنامي ٭٭٭ :بعد از اين ماجرا نگاه ابراهيم به جنگ و شــهدا بسيار تغيير كرد. مي گفت ديگر شــك ندارم، شــهداي جنگ ما چيزي از اصحاب رسول خدا و .اميرالمؤمنين كم ندارند .مقام آن ها پيش خدا خيلي بالاست بارها شنيدم كه مي گفت: اگر كسي آرزو داشته كه همراه امام حسين .دركربا باشد، وقت امتحان فرا رسيده ابراهيم مطمئن بود كه دفاع مقدس محلي براي رسيدن به مقصود و سعادت .و كمال انساني است براي همين هر جا مي رفت از شهدا مي گفت. از رزمنده ها و بچه هاي جنگ تعريــف مي كرد. اخاق و رفتارش هــم روز به روز تغيير مي كرد و معنوي تر .مي شد در همان مقر اندرزگو معمولاً دو ســه ساعت اول شب را مي خوابيد و بعد !بيرون مي رفت :موقع اذان برمي گشت و براي نماز صبح بچه ها را صدا مي زد. با خودم گفتم ابراهيم مدتي است كه شب ها اينجا نمي ماند!؟ يك شــب به دنبال ابراهيم رفتم. ديدم براي خواب به آشــپزخانه مقر سپاه .رفت فردا از پيرمردي كه داخل آشپزخانه كار مي كرد پُرس وجوكردم. فهميدم .كه بچه هاي آشپزخانه همگي اهل نمازشب هستند ابراهيم براي همين به آنجا مي رفت، اما اگر داخل مقر نماز شــب مي خواند .همه مي فهمند اين اواخر حركات و رفتار ابراهيم من را ياد حديث امام علي به نوف :بكالي مي انداخت كه فرمودند ».شيعه من كساني هستند كه عابدان در شب و شيران در روز باشند« 💕join ➣ @montazar 🔹 🔹