#پنجشنبه_های_شهدایی 🌷
#جای_او_خالی_بود
قسمت اول
منصور از بچّههای «سهراهِ دلگُشا» بود.
منصور سیزده سال داشت؛ فقط سیزده سال.😊
منصور، معنیِ کلمهی «انقلاب» را نمیدانست. فقط این را میدانست که انقلاب، چیزیست که او را بزرگ کرده است، مَرد کرده است، واردِ میدان کرده است، و از او یک جَنگجو ساخته است. انقلاب چیزیست که به او اجازه داده است حَرف بزند، فِکرش را بگوید، و از خَشمِ پدر و فریادِ مادر هم نترسد😌
هر شب که به خانه برمیگَشت، حِس میکرد که بُزُرگتر شده است؛ بزرگتر، عاقِلتر، فَهمیدهتر، و شاید آقاتر! حِس میکرد چیزهای تازهیی یاد گرفته است و چیزهای تازهیی دیده است، چیزهایی نو و عجیب.😌
سَرِ سه راهِ دلگشا، ده دوازده تا از بچّهها جمع شده بودند. منصور که رسید با آنها سَلام و عَلیکی کرد و ایستاد. پیش از انقلاب، هیچکدامشان را ـ بِجُز جواد و اکبر و مهدی ـ نمیشناخت و با هیچکدامشان ـ بِجُز همین سه نفر ـ
سلام و عَلیکی نداشت؛ امّا حالا خیال میکرد که سالهاست با همهی آنها دوست بوده است.🌷
توی چشمهای مهربانِ همهی آنها شور و حَرارت و غَم بود. همهشان مثلِ هم حرف میزدند و مثلِ هم فریاد🗣 میکشیدند. مثلِ هزار شمعِ 🕯کوچکِ یک شِکل بودند. میسوختند و زندگیشان را با این سوختن، روشن میکردند.
همین سه روزِ پیش بود که یکی از بچّهها تیر خورده بود😟؛ امّا خُدا را شُکر که تیر به پایش خورده بود. همهی بچّهها در هَر فُرصتی به دیدنش میرفتند، صورتِ پدرش را میبوسیدند و به مادرش تبریک میگفتند.
نمیدانستند چرا باید تبریک بگویند؛ اما حِس میکردند که پدر و مادرِ پسرک، از این حادثه، ناراحت نیستند. کمی هم اِحساس غُرور و سربُلندی میکنند👏
منصور اسمِ پسرکِ تیر خورده را تازه یاد گرفته بود، و گاهی هم فراموش میکرد؛ امّا اسم، مُهم نبود. این مُهم بود که پسرک را خیلی دوست داشت.❤️
هَمزَمان با آمدنِ منصور، چند تا بچّهی دیگر هم از کوچه پَس کوچهها رسیدند و به گروه اِضافه شدند. بعد باز هم آمدند و آمدند تا عِدهّی آنها به صد نفر رسید. چند تا عکسِ لوله شدهی «آقا» را داشتند و چند تِکّه هم مُقوا. هنوز راه و رَسمِ کار را درست و حسابی یاد نگرفته بودند و وَضعِ چندان مُرتّبی نداشتند.😉
عکسها را روی مّقوّاها چسباندند، سَرِ چوب کردند و راه اُفتادند
#ادامه_دارد...
@montazer_koocholo