🌹 منتظران ظهور 🌹
«روز کوروش» #قسمت_هجدهم 🎬: آخرین شب جشن های دربار، شبی غم انگیز به صبحی غم انگیزتر پیوند خورد، خبر
«روز کوروش» 🎬: آخرین شب جشن های دربار، شبی غم انگیز به صبحی غم انگیزتر پیوند خورد، خبر گوش به گوش و دهان به دهان چرخید و به گوش رکسانا رسید، رکسانا جامه به تن کرد و با سرعت از اقامتگاهش بیرون آمد، دستور داد کالسکه را بیاورند تا او را به قصر برساند. پادشاه در خواب بود که صدای همهمه ای از بیرون خوابگاهش او را از خواب پراند، پادشاه همانطور که با دست اطراف را می پایید گفت: ملکه وشتی...ملکه ببین بیرون چه خبر است؟ و چون جوابی نشنید رویش را به سمت جایگاه ملکه کرد و دید که ملکه در کنارش نیست‌ از جا برخواست و روی تخت نشست، انگار فراموش کرده بود که شب گذشته چه پیش آمد کرده و چه دستوراتی داده، با صدای بلند و خوابالود صدا زد: آهای نگهبان، بیرون در چه خبر است؟! در باز شد، نگهبان سرش را داخل اورد و گفت: بانو رکسانا اجازه ورود می خواهد، هر چه می گویم پادشاه... خشایار شاه به میان حرف نگهبان پرید و گفت: بگو داخل شود... رکسانا با قدی خمیده و چهره ای که انگار از روزهای قبل شکسته تر شده بود وارد خوابگاه شاهی شد پادشاه نگاهی به او انداخت و گفت: چه شده این موقع صبح عزم دیدار ما کردید بانو... رکسانا با بغضی در گلو گفت: قربانت شوم، عذرخواهم بسیار، شما خود می دانید تا این سن هیچ خواسته ای از دربار نداشتم و امروز تمام خدمات گذشته را که به کوروش و فرزندانش کردم و دایه بودم برای تمام شاهزادگان را به خواسته ای کوچک به شما میبخشم خشایار شاه از جا بلند شد و همانطور که پیش میرفت گفت: خاطر شما برای ما عزیز است بدون انکه خدماتتان را به یاد آورید خواسته تان را بگویید که بر چشم می نهیم رکسانا بغض گلویش را فرو داد و گفت: از ملکه وشتی و گستاخی اش در گذرید ... او را از سیاهچال نجات دهید خشایار شاه که اصلا به یاد نمی اورد گستاخی ملکه چه بود با تعجب گفت: از گستاخی ملکه درگذرم؟! از سیاه چال نجاتش دهم؟! مگر ملکه ما در سیاه چال است؟ رکسانا که متوجه شد، حال پادشاه، زمان فرمانِ حکم دست خودش نبوده گفت: آری، تو را به خدای یکتا قسم می دهم هم اینک فرمان دهید تا الساعه ملکه را اینجا بیاورند تا خود ملکه ابراز پشیمانی نماید.. خشایار شاه فریاد برآورد: نگهبان! فورا به سیاهچال بروید و ملکه ما را با خود آورید.. نگهبان چشمی گفت و به سرعت از پله ها پایین رفت. رکسانا نفس راحتی کشید و گفت: من نمی دانستم چه پیش امد کرده، سپیده دم، نزدیکان ملکه به اقامتگاهم امدند و مرا در جریان گذاشتند و چون میدانستند پادشاه به من لطف دارد از من خواستند پا درمیانی کنم و البته ملکه وشتی چونان دختر خودم است و اگر آنها هم نمی خواستند من برای نجاتش، میامدم خشایار شاه که خیره به طرح قالی زیر پایش بود ارام زمزمه کرد: من اصلا به خاطر نمی اورم چه شده؟! بگو برای چه من این دستور را دادم و ملکه زیبایم را به سیاهچال انداختم؟! رکسانا گلویی صاف کرد و میخواست شرح ماوقع را بگوید که نگهبان نفس زنان در اتاق را زد. و انقدر مستاصل بود که بی اجازه پادشاه داخل شد و با لکنت گفت: ق...ق...قربان می گویند همان شب گذشته ملکه.... خشایار شاه از جا بلند شد و با فریادی سهمگین گفت: ملکه چه؟! زودتر حرف بزن که جان به لبمان کردی سرباز سرش را پایین انداخت و آرام گفت: سر از تن ملکه جدا کردند.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی .https://eitaa.com/montazeraan_zohorr 🌿🌼🌿🌺🌿🌼