⚫️⚫️⚫️⚫️ به درب ورودی حرم که رسید از شدت خوشحالی ، لحظه ای پلک هایش را روی هم گذاشت و دانه های درشت اشک روی گونه اش غلطیدند.! مادرش آرام گفت: _کمیل؟؟ -شما برید مادر، من خودم میام! بعد از رفتن انها بغضش ترکید و با حال خراب، درحالی که اشک میریخت قدم برمیداشت. کفش هایش را در آورده بود و پا برهنه و دیوانه وار دنبال ضریح میرفت. چشمانش را از اشک پاک کرد و لحظه ای به خود آمد که دید مقابل ضریح ایستاده انقدر حال دلش خراب بود ک اصلا نفهمید کی و چگونه رسید! به دیواری تکیه داد و تا میتوانست اشک ریخت. _"آقا سلام،آقای خوبی ها سلام. فکر کنم بدونی تو این مدت چه بلاهایی سرم اومد. آقاجان کلی تهمت و حرف های ناروا شنیدم. از کسی که حقم بود، سهم دل و زندگیم بود، مجبور شدم بگذرم. حالم خرابه آقاجون، خیلی دلم شکسته، اومدم واسم دعا کنی آروم بگیرم. واسم دعا کنی بشم کمیل سابق، سمانه رو برای همیشه فراموش کنم اون دیگه میخواد ازدواج کنه کمکم کن آقا، واسم دعا کن. خدا دعاهای تورو زودتر از من قبول میکنه.. حال دلم بارونیه، آفتابیش کن. روی زمین نشست وسرش را روی زانو هایش گذاشت. مدت ها در دلش راز و نیاز کرد و تا میتوانست درد و دل! با احساس دستی روی شانه اش از جا پرید، که پیرمرد خمیده ای که تعداد زیادی کتاب در دستش بود، یکی از آنها را سمتش گرفت و گفت: _بیا پسرم. یکی از کتاب های دعارا برداشت و ورق زد، احساس سبکی میکرد. به صفحه ی گوشی اش نگاه کرد که متوجه شد چند ساعت است انجا نشسته و گریه میکند، چشمانش قرمز شده بودند با مادرش تماس گرفت که متوجه شد آنهاهم در گوشه ای از حرم مشغول دعا هستند. ...