🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 چشمم رو صفحه ی کتای بود که جبعه ای روی میز گذاشت،بهش نگاه کردم: واسه شماخریدم،گفتم وقتی همه رفتن بهتون بدم! در جعبه رو باز کردم که با دیدن دستبند ظریفی ک توش بود یکم جا خوردم اینو واقعا برای من خریده بود! رو بهش گفتم: _دستتون درد نکنه،خیلی قشنگه! -خواهش میکنم.راستش میخواستم چیزی بهتون بگم. -در چه مورد؟؟ -در مورد خودمو شما.... منتظرو کنجکاو بهش نگاه کردم. -من... زنگ در زده شد که حرفش ناتموم مونده از جام بلند شدم و گفتم: _من میرم درو باز کنم. با اومدن عمه خانوم و بقیه دیگه نشد که ادامه ی حرفشو بگه. ته دلم اضطراب گرفتم که چی میخواست بگه. نکنه بخواد بگه باید ازهم جدا شیم با شنیدن صدای عمه خانوم حواسم سمتش جمع شد: _به به، از رنگ و روش معلومه این غذا خوردن داره! نرگس از راه رسید: _منکه خیلی گشنمه! نجمه هم حرفش رو تایید کرد. زیر چشمی کمیل رو نگاه کردم که رو به روم نشست و مشغول ور رفتن با گوشیش شد. .... به حوریه خانوم نگاه کردم که نظرشو بدونم ولی هیچ چیز از چهرش معلوم نبود. سرمو پایین انداختم و با غذام کمی ور رفتم که نرگس گفت: _چرا نمیخوری؟ -سیر شدم. -تو که چیزی نخوردی؟ ... 🔹💠🔹🔹💠🔹 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c