🖤🥀🖤🥀 🥀🖤🥀 🖤🥀 🥀 ماجــرای قیام امام حسین ع💚 🥀🥀🥀🥀 امام، خواهر را به آرامش دعوت مى كند🥀🥀 و مى فرمايد: "خواهرم! هر آنچه خداوند براى ما تقدير نموده است، همان خواهد شد".🥀🥀🥀 آرى! اين كاروان به رضاى خدا راضى است🥀🥀🥀 ما به راه خود به سوى كوفه ادامه مى دهيم و در بين راه از آبادى هاى مختلفى مى گذريم.🥀🥀🥀 نگاه كن! آن كودك را مى گويم. چرا اين چنين با تعجّب به ما نگاه مى كند؟ گويا گمشده اى دارد.🥀🥀🥀 ــ آقا پسر، اين جا چه مى كنى؟ ــ آمده ام تا امام حسين(عليه السلام) را ببينم.🥀🥀🥀 ــ آفرين پسر خوب، با من بيا. كاروان مى ايستد. 🥀🥀🥀او خدمت امام مى رسد و سلام مى كند. امام نيز، با مهربانى جواب او را مى دهد. گويا اين پسر حرفى براى گفتن دارد، امّا خجالت مى كشد. خداى من! او چه حرفى با امام حسين(عليه السلام) دارد.🥀🥀🥀 او نزديك مى شود و مى گويد: "اى پسر پيامبر! چرا اين قدر تعداد همراهان و نيروهاى تو كم است؟".🥀🥀🥀 اين سؤال، دل همه ما را به درد مى آورد. 🥺اين كودك خبر دارد كه امام حسين(عليه السلام) عليه يزيد قيام كرده است. پس بايد نيروهاى زيادترى داشته باشد.🥀🥀🥀 همه منتظر هستيم تا ببينيم كه امام چگونه جواب او را خواهد داد. امام دستور مى دهد تا شترى كه بار نامه هاى اهل كوفه بر آن بود را نزديك بياورند. سپس مى فرمايد:🥀🥀🥀 "پسرم! بار اين شتر، دوازده هزار نامه است كه مردم كوفه براى من نوشته اند تا مرا يارى كنند".🥀🥀🥀🥀 كودك با شنيدن اين سخن، خوشحال شده و لبخند مى زند. سپس او براى امام دست تكان مى دهد و خداحافظى مى كند.👋 كاروان همچنان به حركت خود ادامه مى دهد.🥀🥀🥀 غروب يكشنبه بيستم ذى الحجّه است. اكنون دوازده روز است كه در سفر هستيم. كاروان به منزلگاه "شُقُوق" مى رسد. بركه آب، صفاى خاصّى به اين منزلگاه داده است.🥀🥀🥀 نگاه كن! يك نفر از سوى كوفه مى آيد.🐎 امام مى خواهد او را ببيند تا از كوفه خبر بگيرد. ــ اهل كجا هستى؟🥀🥀🥀 ــ اهل كوفه ام. ــ مردم آنجا را چگونه يافتى؟ ــ دل هاى مردم با شماست، امّا شمشيرهاى آنها با يزيد.🥀🥀🥀 ... 🥀 🖤🥀 🥀🖤🥀 🖤🥀🖤🥀