🍃
#پارت_سی
💕 دختر بسیجی 💕
آرام رو به نا زی چشم غره ا ی رفت که ناز ی بهش گفت : مگه دروغ می گم؟
بابا که مثل من در تعجب بود خندید و گفت:پس مراقب ا ین دختر ناآرام ما
باش.
خانم رفاهی : چشم حتما.
بابا بعد خداحافظی با خانم رفاهی و کارمندایی که دورش جمع شده بودن به همراه
اکبری و چند نفر دیگه برا ی رفتن به سمت در ورود ی شرکت رفت و من خیره به
آرام نگاه کردم که با خانم رفاه ی همراه شد و در حالی که باهاش حرف میزد به
سمت اتاق حسابداری رفت.
خیلی دلم می خواست بدونم رفتار آرام که جلوی ما مغرورانه و خشکه توی اتاق
چطو ریه که خانم رفاهی و ناز ی اینطور ی در موردش حرف می زنن بنابرا ین اولین
کار ی که بعد از ظهرش و موقع نبود کارمندا انجام دادم این بود که یه نفر کار بلد
رو آوردم تا توی اتاق حسابداری و روبه رو ی میز کار آرام دور بین مخفی کار
بزاره.
فردا ش طبق معمول ساعت نه ونیم به شرکت رفتم و اولین کار ی که که کردم
روشن کردن کامپوتر بود.
پشت کامپیوتر نشستم و مشغول دید زدن اتاق حسابداری شدم .
دختر ی که بدون چادر ر وی میز کار نشسته بود و همراه با تکون دادن پاهاش با
خانم رفاهی حرف میزد و باعث خنده ی مبینا (یکی از کارمندا ی بخش
حسابداری) شده بود کسی نبود جز آرام!