منتظران گناه نمیکنند
اسم رو چنگ زد و گفت :تو رو خدا به حرفش گوش نکن اونا الان به خون من تشنه ان. آیدا: آراد چقدر تو
💕 دختربسیجی 💕 آرام دستکشاش رو در آورد و به چشمام ملتمسانه نگاه کرد و گفت :میشه بریم و خودمون رو کنار آتیش گرم کنیم؟! دستش رو گرفتم و بدون هیچ حرفی به سمت آلاچیق رفتیم و کنار آتیشی که توی ظرف خالی هفده کیلویی روغن می سوخت روبه روی هم وایستادیم و دستامون رو ر وی آتیش نگه داشتیم. دستای قرمزش رو تو ی دستام که به خاطر گرمای آتیش مورمور میشدن گرفتم که بینی قرمزش رو بالا کشید و گفت : مثال ما فقط اومده بودیم آدم برف ی درست کنیم و عکس بگیریم! _نگفته بود ی قراره بیای اینجا؟ _قرار نبود بیا م این آیدا من رو از زیر لحاف گرمم به زور کشید بیرون! _یعنی دوست نداشتی بیای ؟ _دوست که داشتم بیام! ولی نه اینجور ی که مجبور بشم کله ی سحر از خواب و لحاف گرم و نرمم دل بکنم و خوابالو بیام. _حالا چی شده که آیدا انقدر سحر خیز شده؟! _این سوال من و مامان جون و آوا هم هست و تو هم اگه جوابی براش پیدا کر دی بهمون بگو! به گوشاش که از کلاه بیرو ن زده و قرمز بودن نگاه کردم و دو طرف کلاهش رو گرفتم و کمی پایین کشیدمش و با اخم گفتم :آرام زیر کلاه هیچی سرت نیست؟ جوابی نداد و فقط با لبخند به چهره ی اخموم نگاهم کرد که آیدا دوربین تو ی دستش رو تو ی هوا تکون داد و از جلوی در خونه صدامون زد : آهای کفتر ای عاشق بیاین عکس بگیریم. آرام با صدا ی بلند جوابش رو داد : ولی ما که هنوز آدم بر فی درست نکردیم؟! آوا که فقط گرد ی صورتش از داخل کلاه خز دار کاپشنش دیده می شد به سمتمون اومد و گفت :خب آلان درست میکنیم. آرام به من نگاه کرد و با ذوق گفت: بریم آدم برفی درست کنیم ؟! به ذوق کردنش لبخند زدم و گفتم : بریم! مامان وبابا هم در حالی که لباس گرم پو شید ه بودن به حیاط اومدن که آوا با تعجب رو بهشون پر سید : شما هم میخواین آدم برفی درست کنین؟ بابا خندید و جوابش رو داد :نه! ما کنار آتیش می شینیم و شما رو نگاه میکنیم. بابا با گفتن این حرف دست مامان رو گرفت و با هم به سمت آلاچیق اومدن و در همین حال صدای در زدن کسی که به در حیاط می کوبید بلند شد و من برای باز کردن در به سمتش رفتم که آیدا با دو خودش رو بهم رسوند و گفت :من باز میکنم! از حرکت وایستاد م و با تعجب به آیدا که به سمت در می دوید نگاه کردم که آرام کنارم وایستا د و گفت :حتما آقا سعیده! به چشمای خندونش خیر ه شدم و با اشاره به آیدا گفتم :ا ین همه تغییر؟! مگه میشه؟ _حالا که شده! آیدا در حیا ط رو باز کرد و بعد دست دادن با سعید دوتایی به سمتمون اومدن. با ر سیدن سعید و آیدا بهمون که دست توی دست هم و با خنده به سمتمون می اومدن با سعید دست دادم و سعید بعد احوالپر سی با من و آرام به سمت آلاچیق رفت و من رو به آیدا گفتم :آیدا مطمئن باشم که تو خواهر تنبل خودمی ؟ آیدا پشت چشمی برام نازک کرد و رو به سعید گفت : سعید جان! ما می خوایم آدم برفی درست کنیم تو هم می خوای کمکمون کنی؟ با این حرفش من زدم زیر خنده که آرام سقلمه ای بهم زد و جد ی نگاهم کرد و مامان رو به آید ا گفت : سعید تازه ر سیده و خسته اس تو هم به جا ی با زی بیا برو بهش یه چایی بده. سعید در حالی که به سمت آیدا میومد و به روش لبخند می زد گفت :من نه خسته ام و نه چایی می خوام. سعید که حالا به آیدا ر سیده بود ادامه داد: خب کجا باید آدم بر فی درست کنیم؟! با این حرف سعید گل از گل آیدا شکفت و همگی بر ای درست کردن آدم برفی به قسمت پر برف حیاط رفتیم و مشغول درست کردن آدم برفی شدیم. با تموم شدن کارمون مامان و بابا و مرسانا که تا اون لحظه توی خواب ناز بود هم بهمون ملحق شدن و همگی کنار آدم برفی ا ی که شال دور گردنش شال گردن من و چشماش دکمه های کاپشن سعید بودن عکس انداختیم. چهرهی مامان و بابا از شدت گرمای آتیش و صورت ما از شدت سردی برف تو ی عکس قرمز بود ولی یه چیز بین همهمون مشترک بود و اون هم لبخند گند ه ای بود که همه ر وی لب داشتیم و نه تنها لبامون که چشمامون هم تو ی عکس می خندیدن. همه خوشحال بودیم و از ته دل می خندیدیم. نیم ساعت بعد همه ر وی مبالی کنار شومینه نشسته بود یم و چایی می خوردیم که با زنگ خوردن گو شیم و دید ن شماره ی پرهام رو ی صفحه اش از جام برخواستم و بر ای جواب دادن از بقیه فاصله گرفتم. یک ربعی با پرهام که از نرفتن من و آرام به شرکت حسابی شاکی بود حرف زدم و دوباره به سمت بقیه رفتم و پشت مبل سه نفر های که آرام و آیدا روش نشسته بودن و سرشون به لبتاپ من گرم بود وایستادم. بابا و سعید گرم حرف زدن با هم بودن و مامان و آوا هم سرشون توی گو شی آوا بود و در مورد چیزی که به نظر می ر سید لباس باشه بحث می کردن.