#پارت_صد_وهشتاد_ویک_وهشتاد_دو
💕 دختربسیجی 💕
آرام دستکشاش رو در آورد و به چشمام ملتمسانه نگاه کرد و گفت :میشه بریم و
خودمون رو کنار آتیش گرم کنیم؟!
دستش رو گرفتم و بدون هیچ حرفی به سمت آلاچیق رفتیم و
کنار آتیشی که توی ظرف خالی هفده کیلویی روغن می سوخت روبه روی هم
وایستادیم و دستامون رو ر وی آتیش نگه داشتیم.
دستای قرمزش رو تو ی دستام که به خاطر گرمای آتیش مورمور میشدن گرفتم که
بینی قرمزش رو بالا کشید و گفت : مثال ما فقط اومده بودیم آدم برف ی درست
کنیم و عکس بگیریم!
_نگفته بود ی قراره بیای اینجا؟
_قرار نبود بیا م این آیدا من رو از زیر لحاف گرمم به زور کشید بیرون!
_یعنی دوست نداشتی بیای ؟
_دوست که داشتم بیام! ولی نه اینجور ی که مجبور بشم کله ی سحر از خواب و
لحاف گرم و نرمم دل بکنم و خوابالو بیام.
_حالا چی شده که آیدا انقدر سحر خیز شده؟!
_این سوال من و مامان جون و آوا هم هست و تو هم اگه جوابی براش پیدا کر دی
بهمون بگو!
به گوشاش که از کلاه بیرو ن زده و قرمز بودن نگاه کردم و دو طرف کلاهش رو گرفتم
و کمی پایین کشیدمش و با اخم گفتم :آرام زیر کلاه هیچی سرت نیست؟
جوابی نداد و فقط با لبخند به چهره ی اخموم نگاهم کرد که آیدا دوربین تو ی
دستش رو تو ی هوا تکون داد و از جلوی در خونه صدامون زد : آهای کفتر ای عاشق
بیاین عکس بگیریم.
آرام با صدا ی بلند جوابش رو داد : ولی ما که هنوز آدم بر فی درست نکردیم؟!
آوا که فقط گرد ی صورتش از داخل کلاه خز دار کاپشنش دیده می شد به سمتمون
اومد و گفت :خب آلان درست میکنیم.
آرام به من نگاه کرد و با ذوق گفت:
بریم آدم برفی درست کنیم ؟!
به ذوق کردنش لبخند زدم و گفتم : بریم!
مامان وبابا هم در حالی که لباس گرم پو شید ه بودن به حیاط اومدن که آوا با تعجب
رو بهشون پر سید : شما هم میخواین آدم برفی درست کنین؟
بابا خندید و جوابش رو داد :نه! ما کنار آتیش می شینیم و شما رو نگاه میکنیم.
بابا با گفتن این حرف دست مامان رو گرفت و با هم به سمت آلاچیق اومدن و در همین حال صدای در زدن کسی که به در حیاط می کوبید بلند شد و من برای باز کردن
در به سمتش رفتم که آیدا با دو خودش رو بهم رسوند و گفت :من باز میکنم!
از حرکت وایستاد م و با تعجب به آیدا که به سمت در می دوید نگاه کردم که آرام
کنارم وایستا د و گفت :حتما آقا سعیده!
به چشمای خندونش خیر ه شدم و با اشاره به آیدا گفتم :ا ین همه تغییر؟! مگه میشه؟
_حالا که شده!
آیدا در حیا ط رو باز کرد و بعد دست دادن با سعید دوتایی به سمتمون اومدن.
با ر سیدن سعید و آیدا بهمون که دست توی دست هم و با خنده به سمتمون می اومدن با سعید دست دادم و سعید بعد احوالپر سی با من و آرام به سمت
آلاچیق رفت و من رو به آیدا گفتم :آیدا مطمئن باشم که تو خواهر تنبل خودمی ؟
آیدا پشت چشمی برام نازک کرد و رو به سعید گفت : سعید جان! ما می خوایم آدم برفی درست کنیم تو هم می خوای کمکمون کنی؟
با این حرفش من زدم زیر خنده که آرام سقلمه ای بهم زد و جد ی نگاهم کرد و
مامان رو به آید ا گفت : سعید تازه ر سیده و خسته اس تو هم به جا ی با زی بیا
برو بهش یه چایی بده.
سعید در حالی که به سمت آیدا میومد و به روش لبخند می زد گفت :من نه
خسته ام و نه چایی می خوام.
سعید که حالا به آیدا ر سیده بود ادامه داد: خب کجا باید آدم بر فی درست کنیم؟!
با این حرف سعید گل از گل آیدا شکفت و همگی بر ای درست کردن آدم برفی
به قسمت پر برف حیاط رفتیم و مشغول درست کردن آدم برفی شدیم.
با تموم شدن کارمون مامان و بابا و مرسانا که تا اون لحظه توی خواب ناز بود هم
بهمون ملحق شدن و همگی کنار آدم برفی ا ی که شال دور گردنش شال گردن من
و چشماش دکمه های کاپشن سعید بودن عکس انداختیم.
چهرهی مامان و بابا از شدت گرمای آتیش و صورت ما از شدت سردی برف تو ی
عکس قرمز بود ولی یه چیز بین همهمون مشترک بود و اون هم لبخند گند ه ای
بود که همه ر وی لب داشتیم و نه تنها لبامون که چشمامون هم تو ی عکس می خندیدن.
همه خوشحال بودیم و از ته دل می خندیدیم.
نیم ساعت بعد همه ر وی مبالی کنار شومینه نشسته بود یم و چایی می خوردیم که با زنگ خوردن گو شیم و دید ن شماره ی پرهام رو ی صفحه اش از جام
برخواستم و بر ای جواب دادن از بقیه فاصله گرفتم.
یک ربعی با پرهام که از نرفتن من و آرام به شرکت حسابی شاکی بود حرف زدم و
دوباره به سمت بقیه رفتم و پشت مبل سه نفر های که آرام و آیدا روش نشسته
بودن و سرشون به لبتاپ من گرم بود وایستادم.
بابا و سعید گرم حرف زدن با هم بودن و مامان و آوا هم سرشون توی گو شی آوا
بود و در مورد چیزی که به نظر می ر سید لباس باشه بحث می کردن.