ی از نسکافه و بیسکوئیت و معده دردای من نبود!
همون روزای او ل ازدواجمون آرام از مش باقر خواسته بود تا هر روز برامون یه
صبحونه ی حسابی آماده کنه و هیچ روز ی نذاشته بود سینی صبحونه خالی به
آبدارخونه برگرده و من رو مجبور می کرد تا همه اش رو بخورم.
با صدای آرام به خودم اومدم که در حالی که مشغول ریختن چایی توی استکان
بود گفت: دیشب مامان جون بهم زنگ زد! ولی صداش مثل همیشه نبود و ناراحت
به نظر میر سید تو هم که امروز همه اش تو ی فکری... مشکلی پیش اومده ؟
از ر وی صندل ی برخاستم و میز رو دور زدم و رو به روش نشستم و گفتم : باز هم
آیدا و سعید بحثشون شده!
استکان چای رو به طرفم گرفت و گفت :خب! این یه امر طبیعیه! همه ی زن و
شوهرها روز ی صد بار با هم دعوا می کنن.
_ولی مال اینا از طبیعی گذشته و کار به جدایی ر سیده.
_واقعا! و لی آخه چرا اونا که زندگیشون خیلی خوبه؟!
_از بیرو ن خوبه ولی از داخل افتضاحه!
_می دونم فضولیه ولی چرا؟ مگه چطوریه ؟
_آرام! تو دیگه غریبه نیستی که بگی فضول یه!.. .
سعید میگه آیدا به جا ی زندگی کردن با او و بچه دار ی همه اش اینو ر و اونور و با
دوستاشه و از این جور چیزا که البته من بهش حق میدم آیدا دیگه خیلی غرق
شده تو ی تجمالت و کلاس و به روز بودن!
_خب این که مشکلی نیست که بخوان به خاطرش از هم جدا بشن! اونا میتونن
خیل ی راحت مشکلشون رو با یه مشاوره حل کنن.
_چه میدونم! شاید هم مشاوره رفتن و فاید ه نداشته!
آرام که به نظر می ر سید توی فکر باشه لقمه ی نون و پنیری رو به سمتم
گرفت و گفت: آراد!
_جان دلم!
_اگه من هم یه روز بد بشم .....
_مگه تو بد شدن هم بلدی؟!
_چرا که نه!
_خب اگه بد بشی چی ؟
_اگه بد بشم و باهات نسازم ممکنه که از هم جدا بشیم؟
_هیسسس! آرام هیچ وقت حرف از جدایی نزن! حتی حرف زدن در موردش هم
برام عذاب آوره.
🍃 #پارت_صد_و_هفتاد_و_شش
💕 دختر بسیجی 💕
*در خونه رو برا ی آرام باز کردم و به دنبالش وارد خونه شدم که مرسانا که وسط
سالن میدوید و باز ی می کرد با دیدنمون به سمتمون دوید و خودش رو توی
بغل آرام انداخت.
آرام خیلی مهربون بغلش کرد و با دادن کیف و چادرش به دست من و درحالی که با
مرسانا حرف میزد وارد حال شد و با آیدا و بابا که تو ی حال نشسته بودن احوالپر سی کرد.
کیف و چادر آرام رو به چوب لباسی آویزو ن کردم و به دنبالش وارد سالن شدم.
مامان که تازه احوالپر سیش با آرام تموم شده بود گفت : ناهار حاضره دیگه اینجا
نشینین، زود لباس عوض کنین و بیاین ناهار بخورین.
با این حرف مامان آرام مرسانا رو زمین گذاشت و به دنبال من برا ی عوض کردن
لباسش راهی طبقه ی بالا شد.
بعد خوردن ناهار خوشمز ه ای که مامان پخته بود، آیدا که هنوزم چشماش پف
داشت میز رو جمع کرد و آرام و آوا مشغول شستن ظرفها شدن و من هم که د یدم
حسابی خوابم گرفته به سالن رفتم و ر وی مبل کنار شومینه دراز کشید م و خیلی طول نکشید که خوابم برد.
با احساس قرار گرفتن پتوی نازکی که روم انداخته شد چشمام رو باز کردم و به آرام
که ازم دور می شد نگاه کردم و دوباره چشمام رو بستم که بخوابم و لی با صدای آرام
بی خیا ل خوابیدن شدم و گوشام رو تیز کردم به حرفاش گوش دادم که به آید ا که
رو ی مبل وسط سالن نشسته بود، میگفت :از کجا معلوم که دوستا ی تو همینجوری هستن که میگن؟
آیدا : من اونا رو خوب می شناسم و از خیلی وقته که باهاشونم، اصلا چرا باید
دروغ بگن و از زندگیشون جور دیگه ای تعریف کنن.
آرام _بعضی ها دروغ میگن تا خلأ هایی که توی زندگیشونه رو پر کنن.
آیدا _ولی اونا هیچ خلأ توی زندگی ندارن.
آرام_ یادمه تو ی دانشگاه دوتا هم کلاسی داشتم که یکیشون ساده و هم کم حرف
بود و لی اون یکی همه اش از خودش تعریف می کرد و به اونایی که ازدواج کرده
بودن می گفت چرا ازدواج کردین و مجردی خوبه و من به هر کسی جواب نمیدم! هر روز هم با یه مدل لباس جدید میومد دانشگاه و کلی از خودش و آزادیش برامون حرف می زد و با اون یکی دوستم که ساده بود دوست صمیمی شد و
بهش می گفت چرا زود ازدواج کرده و. ...
تا اینکه بعد یه مدت دختر ساده لوح بعد چند روز غیبت به دانشگاه اومد و
گفت از شوهرش طالق گرفته و باورت نمیشه اگه بگم یه هفته بعد خودش بهمون
گفت که همون دختری که زیرش نشسته بود تا طالق ب گیره با پسره ازدواج کرده
بود.
دختر ه میگفت به خونه شون رفته تا باهاش دعوا کنه اما وقتی وضع مادر مریضش و خونه زندگیشون رو دید ه که چقدر فقیرانه است پشیمون شده و چیز ی نگفته
🍃 #پارت_صد_و_هفتاد_و_هفت
💕 دختر بسیجی 💕
آیدا در سکوت به حرفا ی آر
ام گوش میداد که آرام ادامه داد: اون دختره به خاطر خلأ
بی پولی از خودش تعریف می کرد و به خاطر حسادت با شوهر پولدار دوستش
دوست شده بود و باعث جداییشون شد .
من نمیگم دوستا ی تو مثل او هستن ولی تو مطمئنی که اونا هیچ وقت آشپز ی
نمی کنن؟ یا تو از کجا انقدر مطمئنی که شوهراشون با کاراشون موافقن؟ تو که تو ی
زندگی اونا نیستی و فکر می کنی چون خودت همه چی رو صادقانه بهشون میگی اونا هم با تو صادقن!
آیدا_من به اونا کا ری ندارم مشکلم با سعیده که انتظار داره مثل نوکرا براش کار کنم
و غذا بپزم و بچه دار ی
کنم.
_آیدا تا حالا با خودت فکر کردی که چرا مامانت با وجود ا ینکه بابات بهش اصرار میکنه خدمت کا ر بگیره خودش غذا می پزه و ظرف می شوره؟
چون عاشق شوهر و بچه هاشه و با این کارش عشق و علاقه اش رو بهشون نشون
میده.
آیدا _من هم دقیقا با همین موضوع مشکل دارم که آقا همیشه به خاطر شکمش
باهام دعوا داره.
آرام _مامانم همیشه میگه مردا رو جون به جونشون کنی شکموین و بهم میگه
هنر یه زن اینه که با کمترین امکانات خوشمزه ترین غذا رو برای شوهرش بپزه.
چه اشکالی داره که خانم خونه برای شوهرش با عشق غذا بپزه و سفره بچینه.
_من نه بلدم آشپزی کنم و نه اصلا از آشپزی خوشم میا د .
آرام با خنده جوابش رو داد: من هم اصلا آشپز ی بلد نیستم! ولی از وقتی با آراد
نامزد شدم به خاطرش آشپزی می کنم تا یا د بگیرم و توی این چند ماهی هر
چی غذا ی سوخته و کته است رو به خانواد ه ام دادم.
بابام بیچاره با َب ََه َب ََه و چَ ََه چَ ََه هر چی می پزم رو می خوره و بعد غذا مامان
کلی عرق نعنا و دارو به خوردش میده تا دل درد نگیره مریض نشه! ولی آرزو
و امیرحسین تا دلت بخواد سرم غر می زنن و امیرحسین بهم میگه :آرام تو رو خدا
دست از سر ما وردار، به خدا ما موش آ زمایشگاهی نیستیم بزار هر وقت رفتی خونه ی خودت این غذاها رو ر وی آراد آزمایش کن.
و هر شب که می خواد غذا بخوره میگه: من بیچار ه الان باید غذاهای سوخته ی
آرام رو بخورم و چند وقت دیگه هم غذاهای سوخته ی مهتاب رو!
آیدا_ولی اگه من غذا بپزم مطمئنم باز غر میزنه که چرا بی نمکه یا شوره یا کته
است.
آرام _به نظر من آقا سعید انقدر فهمیده و عاشقت هست که وقتی ببینه تو با
عشق براش غذا پختی نه تنها غرنمیزنه که ازت تشکر هم می کنه.
آیدا _نمی دونم آرام! دیگه نمیدونم چی درسته و چی غلطه! سعید به خاطر
هر چیز کوچیکی غر می زنه تازگیا حتی به لباس پو شیدنم هم گیر میده! حتی
به لباس تو خونه ای باورت میشه؟!
آرام _من نمی دونم تو توی خونه چجور لباس میپو شی ولی به قول مامانم یه
زن باید تو ی خونه بیشتر از بیرو ن به خودش برسه و جو ری باشه که شوهرش
وقتی سر کاره دلش بخواد زودتر به خونه بره.
💕 #ادامه_دارد...
🍃 #پارت_صد_و_هفتاد_و_هشت
💕 دختر بسیجی 💕
آیدا _هه! رابطه ی ما که جور یه که سعید یا به خونه نمیاد! یا اینکه تازه وقتی
هم که میاد زورش میاد خودش در رو باز کنه و بیا د تو و من باید در رو براش کنم!
آرام _یه جا خوندم که نوشته بود مرد نباید یهویی وارد خونه بشه و باید در بزنه
تا خانمش با ر وی خوش در رو براش باز کنه و زن هم وقت ورود همسرش نباید توی
آشپزخونه باشه و با ید با رو ی باز به استقبال شوهرش بره!
تازه من با خوندن این مطلب بود که فهمیدم چرا بابا با وجود داشتن کلید باز هم در
می زنه!
به نظر من آقا سعید هم این مطلب رو یا شنیده یا خونده ولی تو جوری که
خودت خواستی اون رو تفسیر کردی بدون اینکه دلیل کارش رو ازش بپر سی.
آیدا _یعنی تو هم مثل بقیه و خودم فکر میکنی مشکل از منه؟
آرام _نه! آقا سعید هم بی تقصیر نیست!
او باید بهت بگه از چه کار تو ناراحته و چه رفتار تو دوست نداره و به نظر من
خودت بهش بگو که بهت بگه!
مثال بهش بگو" من خوشحال میشم اگه کار ی کردم که تو ناراحت شدی بهم بگی" و خودتم اگه از رفتارش یا حرفاش ناراحت شدی بهش بگو.
اگه شما از ناراحتی و علت ناراحتی هم خبر نداشته با شین سوء تفاهم پیش میاد و
رابطه تون با هم سرد می شه!
آیدا _آرام جان من حرفات رو قبول دارم، فقط نمی دونم الان باید چیکار کنم! من نمیتونم برم و بهش بگم تو رو خدا من رو ببخش!
دارم دیوونه میشم تو رو خدا! تو بگو من باید چیکار کنم من بدون مرسانا نمیتونم زندگی کنم.
_بدون سعید چی ؟ بدون او میتونی زند گی کنی ؟
آیدا سکوت کرد و لحظه ای بعد گفت :به نظر تو من باید چیکار کنم ؟
_به نظر من بهترین راه اینه که فردا که آقا سعید خونه نیست بر ی خونه و یه
ناهار خوشمزه و عاشقانه براش درست کنی و با هم حرف بزنین، ازش بخواه بهت
بگه چه کاریت رو دوست نداره و تو هم سعی کن اون کار رو انجام ندی.
سعی کنین با هم به مشاوره برین و به خاطر
یه سر ی مسائل پیش پا افتاده که با
دونستن یه سری چیز ا حل می شه زندگی قشنگتون رو خراب نکنین.
_یعنی ممکنه قبول کنه که باهام حرف بزنه و به مشاوره بیاد؟
آرام _مطمئن باش از خداش هم هست!
فقط اولش ممکنه رو ی خوش بهت نشون نده ولی تو صبوری کن و خودت ازش
بخواه تا ناهار رو با هم بخورین. البته قبلش با مامان جون هم مشورت کن و اگه
تونست ازش بخواه و مرسانا رو بزار پیشش بمونه تا خودتون تنها با شین.
در ضمن! یاد ت باشه هیچ وقت از آقا سعید پیش مامان جون گله نکنی چون او
مادره و نمی تونه ناراحتی تو رو ببینه! ممکنه یه روز ی مشکل تو با شوهرت حل
بشه ولی مادر جون فکر کنه هنوز هم او تو رو اذیت م ی کنه و با شوهرت بد
رفتاری کنه د ر صورتی که تو با شوهرت هیچ مشکلی نداری.
💕 #ادامه_دارد...
🍃 #پارت_صد_و_هفتاد_و_نه
💕 دختر بسیجی 💕
_چقدر خوبه که هستی آرام! تا حالا با کسی اینجو ری دردودل نکرده بودم الان
احساس سبکی میکنم! حتما همین فردا از یه مشاوره وقت می گیرم، البته فکر نکنم مشاور ه ای بهتر از تو پیدا کنم.
_من هر چی که میدونم از مامانم یاد گرفتم، هر وقت کوچکترین فرصتی گیر
میار ه انقدر برام میگه که کلافه ام میکنه! همین دیشب یه مقدار گوجه و
بادمجون بهم داد و گفت باید باهاشون شام درست کنم، می گه زن خونه باید
بتونه با کمترین امکانات شام بپزه.
_واقعا! اونوقت تو چی درست کرد ی؟
_همهشون رو خورد کردم و ریختم تو ی قابلمه و قابلمه رو گذاشتم ر وی شعله ی
ملایم و رفتم توی اتاقم و به آراد زنگ زدم و مشغول حرف زدن باهاش شدم و
نفهمیدم چطور ی یک ساعت گذشت که ا میرحسین صدام زد و گفت :آبجی بیا
شامت آماده شده .
آیدا چشمت روز بد نبینه این بادمجون بیچاره انقدر سوخته بودن که اصلا نمی
شد فهمید اینا چی بودن حالا بماند که این امیرحسین چقدر مسخره ام کرد و بهم
خندید!
از حرفش دوتایی زدن زیر خنده و من هم که خنده ام گرفته بود برا ی اینکه متوجه ی بیدار بودنم نشن پتو رو ر وی سرم کشید م و تو ی دلم خندیدم.
واقعا چقدر خوب بود که آرام بود!
او می دونست کی و کجا چجور رفتار کنه!
یه وقتایی مثل مادر دلسوز بود و یه وقتایی مثل یه دختر بچه شیطو ن و لجباز!
چقدر خوب بود که آرام بود و با بودنش گرما می بخشید به زندگیمون!
از فرد ای اون روز دیگه آیدا رو ندیدم و فقط از مامان شنیدم که با تعجب می گفت نمی دونم چی شده که آیدا و سعید با هم خوب شدن و دیگه دعوا ندارن.
ولی من متعجب نبودم چون می دونستم چی شده.
حرفای آرام کار خودشون رو کرده و به زند گی آیدا سر و سامون داده بودن.
حرفایی که گر چه من از نصفه شنید ه بودم ولی عجیب به مزاغم خوش اومده
بودن و بر ای چندمین بار خودم رو به خاطر انتخابم تحسین کرده بودم.
آیدا رو از اون روز ندیدم تا ا ینکه یه روز طبق معمول دیر تر از همه از خواب بیدا ر
شدم و با صدای جیغ و داد و خنده ای که از تو ی حیاط شنید ه میشد به طبقه ی
پایین رفتم و به مامان که جلوی پنجره وایستاده بود و با لبخند به حیا ط نگاه میکرد سلام کردم و پرسیدم:اون بیرون چه خبره؟
مامان بدون اینکه نگاهش رو از حیاط بگیر ه گفت :خودت بیا و ببین چه خبره!
با این حرف مامان به سمت پنجره کشونده شدم و در کمال ناباور ی آرام و آیدا و آوا
رو دیدم که به سمت هم گوله برفی پرت می کنن و بلند بلند میخندن.
از مامان پر سیدم :آرام کی اومده؟
_آیدا صبح اول وقت رفته دنبالش .
با اشاره به آیدا گفتم :باز هم مأموریت جدید!
💕 #ادامه_دارد..
🍃 #پارت_صد_و_هشتاد
💕 دختر بسیجی 💕
_این دفعه واقعا سعید توی ماموریته! جالب اینجاست که سعید دیروز به
ماموریت رفته و آیدا دیشب رو تنها خونه مونده و الان اومده اینجا!
آیدا گفت سعید هم بعدازظهر که برگرده میاد اینجا.
بابا هم بهمون نزدیک شد و کنارمون وایستاد که بهش سلام کردم و به آرام چشم
دوختم که تند تند به آیدا و آوا گوله برفی میزد و آوا و آیدا هم چندین گوله برفی آماد ه ی پرتاپ رو به دست گرفته بودن و بدجنسانه و با لبخند به آرام نگاه کردن.
بابا با خنده گفت : تو که نمیخوای بزا ری نقشه شون رو عملی کنن.
با این حرف بابا خیلی سر یع کاپشنم رو از رو ی چوب لبا سی برداشتم و پو شیدم و
از خونه بیرو ن زدم.
آیدا و آوا گوله برف ی های توی دستشون رو بالا گرفته و آماد ه ی پرتاب بودن که
سر یع خودم رو به آرام رسوندم و او رو کاملا تو ی بغلم گرفتم که گوله ها ی بر فی به
پشتم خوردن و ر وی ز مین افتادن.
آوا سرم داد کشید : آراد! برو کنار تو نمی دو نی این آرام از صبح چقدر بهمون
گوله بر فی زده.
به صورت قرمز شده از سرمای آرام نگاه کردم که خندید و لب
اسم رو چنگ زد و
گفت :تو رو خدا به حرفش گوش نکن اونا الان به خون من تشنه ان.
آیدا: آراد چقدر تو زن ذلیلی َ یا بیا کنار یا این گلوله توی سرت فرود میاد
از آرام فاصله گرفتم و گفتم : این نامرد یه! شما دو نفرین و آرام یک نفر.
_هیچ هم اینطور نیست هر کس از خودش دفاع می کنه.
_خب اگه اینجور یه هر کی می تونه از خودش دفاع کنه!
با گفتن این حرف یه گوله برف از روی ز مین برداشتم و به سمت او که نزدیکم بود
پرت کردم که جیغ کشید و به سمتم گوله برفی انداخت.
با این کار من همه با گوله ه ای بر فی به جون هم افتا د یم و حسابی سر و صدا به راه انداختیم و مدتی از بازیمو ن گذشت که ماما ن آیدا رو
صدا زد و گفت :آیدا بیا گو شیت خودش رو کشت!
آیدا از همون فاصله داد زد : کیه ؟
مامان_سعیده این سومی ن باره که زنگ می زنه.
با این حرف مامان آیدا به سمت خونه دوید و آوا هم در حالی که با نفسش
دستاش رو گرم می کرد گفت سردم شده و دیگه نمی تونم با زی کنم و او هم به
دنبال آیدا وارد خونه شد.
به لپای گل انداخته ی آرام نگاه کردم و خواستم بگم که ما هم بریم تو! که آقا مراد
باغبونمون که برا ی حرص کردن درختا اومده بود از داخل آلاچیق داد زد :خانم!
آتیشی که خواسته بود ین آماده است.
💕 #ادامه_دارد...
May 11
#خبرفوری
♦️شهادت فرمانده اطلاعات نیروی قدس سپاه پاسداران در سوریه و جانشین ایشان در حمله جنگنده های رژیم صهیونیستی به پایتخت سوریه
🚨 شهادت دو مستشار بلندپایه ایرانی در حمله رژیم صهیونیستی به دمشق
🔹 در حمله امروز اسرائیل به منطقه المزه دمشق، دو مستشار بلندپایه ایرانی به شهادت رسیدند./مهر
🔹ساختمان مورد هدف در دمشق شامل ۳ طبقه بوده است و مربوط به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی میباشد. در تجاوز به دمشق سه شهید از جمله دو افسر ایرانی از کادر سپاه پاسداران به شهادت رسیدند./ ا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😭تصاویر زنده از محل حمله رژیم اسرائیل به دمشق...
🔴 بیانیه سپاه پاسداران در پی حمله رژیم صهیونیستی به دمشق
روابط عمومی کل سپاه:
🔻بار دیگر رژیم ددمنش و جنایتکار صهیونیستی اقدام به تجاوز به شهر دمشق پایتخت کشور سوریه نمود و طی حمله هوایی جنگندههای رژیم متجاوز و غاصب تعدادی از نیروهای سوری و ۴ تن از مستشاران نظامی جمهوری اسلامی ایران به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.
🔻اطلاعات تکمیلی متعاقبا اعلام خواهد شد