✅💠
چرا ایستادی؟
کیف را روی شانه انداخت. چادر پوشید.
علی ساک را برداشت و از اتاق بیرون رفت: «زود باش مهسا! به پرواز نمیرسی! »
مهسا نگاهی به مادرشوهرش که بی حرکت روی تخت افتاده بود انداخت: «لحظه ی آخری چرا باید زنگ بزنه بگه نمی تونم بیام ؟»
دلش برای زیارت بال بال می زد. کفش ها را پوشید. در را باز کرد.
-:«علی حالا که پرستار گفت نمی یاد چکار می کنی؟»
علی در چهارچوب در ایستاد. مهربانی را در نگاهش ریخت:«تو برو یه کارش می کنم. همین که این چند ماه از مادرم پرستاری کردی ممنونم.»
برگشت و ساک را داخل ماشین گذاشت:«چرا ایستادی ؟بیا دیگه!»
-:«یعنی آقا امام رضا(ع) راضیه من این مریض رو تنها بذارم، علی که نمی تونه مرخصی بگیره.»
اشک روی گونه اش را با گوشه ی چادر پاک کرد.
-:«چی شد پس؟ بیا دیگه!»
-:«نه علی، فرقی با مادرم نداره. فرصت برای زیارت هست. »
✍ به قلم : مریم حقیری
#داستانک
#گروه_تبلیغی_مسطور
#محرم_1400
#آثار_نمونه
@taaghcheh