.
پس حدس من درست بود فرهاد نزدیکم نیومد و حتی باهام حرفم نزد...
آروم هق زدم که صداش رو شنید...
دستم رو روی صورتم گذاشته بودم صدام بیرون نره اما سنگینی سایه ای رو بالای سرم دیدم...
بدون اینکه دنبال مقدمه باشه گفت: چرا؟
گفتم: چی چرا؟
گفت: امشب من باید عشقم اقدسو تو آغوشم میداشتم چرا جدامون کردی؟ از خواهرت بدت میاد نه؟
با گریه گفتم: بخدا من تقصیری ندارم خودتم که دیدی...
داد زد: خفهههه شوووو اگه میخواستی میتونستی مخالفت کنی تو از خدات بوووود زن من بشی یه پسر پولدار خوشتیپ از کجا گیر میاوردی آخه...
گفتم: اولا که انقدر پول دیدم که چشم دنبال پولت نباشه دوما تو از کجا میدونی من از قیافت خوشم اومده؟
در ضمن من هیچوقت عشق اقدسو ندزدیدم تو اگه راست میگی خودت چرا هیچی نگفتی؟ چرا جلوی پدرتو نگرفتی؟
گفت: چون اگه لام تا کام حرف میزدم از ارث محرومم میکرد...
حلالت نمیکنم اعظم تا آخر عمرم عاشق اقدس میمونم...
حسرت یکروز خوش با من تو دلت میمونه...
اینارو گفت و خواست بره که پشیمون شد و گفت: تو تا تو خونه منی فقط هم خونه منی نه بهت دست میرنم نه باهات حرف میزنم...
هر کیم دلش خواست مهمون بیاد چون هیچکاری باهات ندارم تو اسمت فقط تو شناسنامه منه وگرنه جایی تو قلب و جان من نداری...
اینارو گفت و من رو با لباس عروسی که آرزوم بود شوهرم از تنم درآره تنهام گذاشت...
بهترین شب زندگیم شده بود کابوس.
با همون افتادم روی تشک و تا جون داشتم آهسته اشک ریختم و اشک ریختم تا بلخره از فرط چشم درد و خستگی خوابم برد...
صبح کله سحر بیدار شدم و رفتم دیدم فرهاد نیست...
رفته بود حتی نخواسته بود با من صبحانه بخوره...
لباس عروس رو با هزار مکافات از تنم کندم...
لباس تو خونه ای هام رو پوشیدم...
نشستم و بدون اینکه دست و روم رو بشورم صبحانه ای با نون بیات شده خوردم...
گفتم ناهاری درست کنم شاید دل فرهاد رو نرم کنم...
قرمه سبزی هام خوشمزه میشدن...
بلند شدم دست بکار شدم...
قرمه سبزی رو بار گذاشتم...
فرهاد که برای ناهار اومد خونه من سفره رو هم چیده بودم...
با خنده گفتم: سلام خسته نباشی دستاتو بشور ناهار آماده اس...
روشو گرفت و گفت: الان سعی میکنی با من حرف بزنی؟ من نه دستپختتو میخورم نه باهات حرفی دارم خودم غذامو خوردم وای چه دستپختی داره عششششقمممم...
عشقم رو جوری گفت حرصمو درآره...
یعنی اقدس براش غذا میبرد؟
دستام به لرزیدم افتادن ولی خودمو کنترل کردم...