❤️#داستان_زندگی_افسانه#قسمت_دهم
روز ها و ماهها از پی هم می گذشت و صمیمیت ما هر روز بیشتر می شد . محسن آنقدر به من محبت و توجه می کرد که انگار روح تازه ای در وجودم دمیده شده بود !!! دیگر از آن زن افسرده و دل مرده خبری نبود و انگیزه ای برای زندگی کردن پیدا کرده بودم چقدر لذت بخش است که تا این حد مورد توجه کسی باشی !!! آن هم من که تا آن زمان توجه و محبت هیچ مردی را به خود ندیده بودم !!! اعتماد به نفس بالایی پیدا کرده بودم . دیگر برایم مهم نبود که مسعود چه میکند و در چه حالی به سر می برد !! روح تشنه ی من از جایی دیگر سیراب می شد. من به محسن دلسپردم و وابسته ی او شده بودم . آنقدر فکر و ذهنم درگیر او شده بود که حتی در نبود او هم به او فکر می کردم . دوست داشتم تمام مدت تنها باشم و در تنهایی خود لحظه های دیدار او را مرور کنم و سرمست و خرامان روی ابرهای خیالم قدم بزنم .وقتی به خانمان می آمد همه چشم و گوشم می شد حتی ثانیه ای را از دست نمی دادم بیشترمن و او مخاطب یکدیگر بودیم و نرگس و مسعود بیشتر شنونده بودند . از بحث و تامل با یکدیگر لذت می بردیم و گاهی تا دیر وقت به درازا می کشید . من و محسن به شدت به یکدیگر وابسته شده بودیم و همدیگر را خیلی خوب درک میکردیم !!گویی که یک روح بودیم در دو بدن. این وابستگی و علاقه دوطرفه بود محسن هم برای من احترام قائل بود و مرا زنی عاقل می دانست آنقدر که حتی در مسائل مهم زندگی اش با من مشورت می کرد
ادامه دارد..
═══✼🍃🌹🍃✼══
🏠 #خانه_مشاوره_آنلاینhttp://eitaa.com/joinchat/614793219C5eb00a97bd