📌 عاشقانه مذهبی ۱۱ خنده‌ی ریزی چاشنی حرفم شد و ادامه دادم: -خدا عمو جونت رو خیر بده، الکی الکی اون‌قدر حرصی رو که تو ماشین به من دادی تلافی کرد. اخمش باز شد و لب پایینش رو به دندون گرفت و من دعا کردم کاش به خاطر نخندیدن این کار رو کرده باشه و من دلم خوش بشه که بالاخره به جای اخم کنار من یک بار خندید؛ اما شاید هم از حرص بود، حرص از این نزدیکی اجباری که امشب دامنش رو گرفته بود. آرنج عطیه نشست توی پهلوم و صورتم جمع شد و دیگه نشد به تحلیل بقیه‌ی احوالات امیرعلی بشینم. نگاه چرخوندم، البته با یه اخم که عطیه مجبور شد دندون‌هاش رو به رخم بکشه. -چه‌طوری عروسِ کم پیدا؟ -باز تو مثل این خواهرشوهرهای بدذات گفتی عروس؟ من کم پیدام، تو چرا یه بار زنگ نمی‌زنی؟ کمی سر جاش جابه‌جا شد و به من نزدیک‌تر. -خوبه بهم میگی خواهرشوهر، انتظار که نداری من زنگ بزنم و بشم احوال‌پرست؟! بعدش هم بد ذات خودتی. زبونم رو گزیدم تا خنده‌ی بلندی از دهنم بیرون نره. بعد از حرفش ابرویی برام تابوند و رویی ترش کرد که هر کی نمی‌دونست فکر می‌کرد عجب خواهرشوهریه! بحث باهاش بی‌فایده بود، بعضی وقت‌ها علاقه‌ی شدیدی به خواهرشوهر شدن داشت. بحث رو عوض کردم. -راستی آقا امیرمحمد و نفیسه جون نمیان؟ باز پشت چشمی نازک کرد و من دلم خواست طبق عادت هر دوتامون، یه ضربه سرش رو مهمون کنم؛ حیف، حیف که امشب به عنوان تازه عروس باید خانوم می‌بودم. -دلت برای جاری جونت تنگ شده که بشینین پشت سر منِ یه دونه خواهرشوهر حرف بزنین؟! اخمی به روش کردم که حداقل کمی تلافی کرده باشم. -لوس نشو دیگه. دلم برای وروجکشون تنگ شده، امیرسام رو خیلی وقته ندیدم، شب عاشورا هم که نبودن. پوفی کرد و نفهمیدم چرا صورتش دمغ شد. -دل من هم براش تنگ شده؛ ولی اون‌ها هیچ‌وقت خونه‌ی عمواکبر نمیان. -چرا آخه؟ بی‌فکر و بی‌مقدمه گفت: -چون عمو یه غساله. عطیه ناراحت و پشیمون از حرف و بحث پیش اومده با خودش زیرلب چیزی گفت و من به ذهنم فشار آوردم تا ربط این نیومدن رو با شغل عمو اکبر بفهمم با این‌که خودم تا سرحد مرگ از مرده و غسالخونه‌ها وحشت داشتم؛ ولی حرمت داشت این شغل برام که وظیفه‌ی هر مسلمونی بود؛ ولی همه ما فراری ازش و چه دیدگاه بدی از این شغل توی دیدگاه عامه‌ی مردم بود و چه اشتباه بود این دیدگاه که وظیفه‌ی تک تک خودمون هم بود و بالاخره می‌رسیدیم به جایی که کارمون گره بخوره به یه غسال. به نتیجه نمی‌رسیدم، حتی نمی‌تونستم با خودم فکر کنم که شاید از عمواکبر دلخور باشن و کدورتی باشه؛ چون می‌‌دونستم عمواکبر حسابی مهمون‌نواز و مهربونه، با یه چهره نورانی که حاصل نمازهای سر وقت و با خضوع و خشوعش که من چند بار دیده بودم و غبطه خورده بودم که چرا من وقت نماز به جای این‌که همه‌ی ذهنم باشه برای خدا، یاد کارهای نکرده و حاجت‌های درخواستیم از خدا میفتم. -چطوری عمو جون؟ مامان و بابا خوب بودن؟ از فکر بیرون اومدم، این‌جا جاش نبود و چه خوب که یه عموی دیگه هم پیدا کرده بودم، از اون عموهایی که عطر بابا بودن دارن. -ممنون، سلام رسوندن خدمتتون. با لحن خون‌گرمی گفت: -سلامت باشن، سلام ما رو هم بهشون برسون. فاطمه خانوم سینی چایی رو جلوم گرفت و نتونستم جواب عمواکبر رو بدم با احترام دستم رو لبه سینی نقره‌ای گرفتم و م: -ممنون نمی‌خورم. -چرا مادر؟ تازه دمه بفرمایین. نگاهم رو به فنجون چایی‌های خوش‌رنگ دوختم که هاله‌ای بخار ازشون بلند می‌شد و عطر هِل می‌داد. -ممنون خیلی هم خوبه؛ ولی راستش من اهل چایی نیستم. -آب جوش برات بیارم دخترم؟ لبخندم پررنگ‌تر شد به این محبت بی‌غل و غش. -نه ممنون. @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺