#به_همین_سادگی
#رمان عاشقانه مذهبی
#پارت۱۲
متوجه نگاه زیر چشمی امیرعلی شدم و یادم افتاد به نزدیکیمون، به فاصلهی چهار انگشت و دلم رفت برای این نزدیکی بدون اخمهاش. -به سلامتی شنیدم دانشگاه هم قبول شدی عمو. نگاهم رو باز چرخوندم سمت عمواکبر. اصلا امشب دلم نمیخواست این لبخند واقعی رو از خودم دور کنم. -بله انشاءالله از بهمن کلاسهام شروع میشه. فاطمه خانوم جایی مابین عمو اکبر و عمه همدم نشست و بقیه چاییها رو جلوی خودش گذاشت
انشاءالله بهسلامتی، موفق باشی با خجالت تشکر کردم و عمه هم با محبت بیحد و اندازهش به روم پلکی زد و باز عمو اکبر مخاطبم قرار داد. -حالا چی قبول شدی محیا خانوم؟ اینبار عمو احمد، بابای امیرعلی که از بچگی برام عمو احمد بود جواب داد. -ریاضی... درست میگم بابا؟ چهقدر گرم شدم از این بابا گفتن عمو احمد، حالا من دوتا بابا داشتم، دخترها هم که بابایی. لبخندم عمق گرفت و لحنم به لوسی دختر بچهها: -بله درسته. نگاه عمو احمد پر از تحسین شد و من معذب و خجالتزده نشسته، کمی جابهجا شدم؛ انگار خانوم بودن گاهی فراموشم میشد. دستی رو که از خجالت به حاشیهی چادرم درگیر کرده بودم زمین گذاشتم و با حس کردنِ انگشتر فیروزهای امیرعلی زیر دستم، قلبم ریخت. آخه این دومین دفعهای بود که دستهای مردونهش رو کامل لمس میکردم، دومین دفعه بعد از اون اولین باری که بعد از خطبهی عقد، به اصرار عمه دستم گم شد بین دستهای مردونهش که سرد بود نه با اون گرمای معروف، درست مثل امشب.
نگاه امیرعلی زیرچشمی و متعجب چرخید روی دستهامون و من چه ذوقی کردم؛ چون نگاه عمو احمد و عمو اکبر روی ما بود و نمیتونست دستش رو از زیر دستم بکشه بیرون. باز هم قلبم فرمان داد و من فشار آرومی به انگشتهاش دادم، امیر علی سریع سر چرخوند و نگاهش به نگاهم قفل شد و دستش زیر انگشتهام مشت. حتی چشمهام لبخند محزونم رو دیدن. آروم به امیرعلی که منتظر بود دستم رو بردارم گفتم: -نامحرم که نیستم، هستم؟ چین ابروهاش یادشون افتاد زیادی صاف بودن و وقتشه که چروک بشن. -محیا! حالا حواس هیچکس به ما نبود و همه گرم صحبت شده بودن. نگاهم رو دوختم به دستهامون، این لحظهها رو آرزو داشتم. نوازشگونه انگشتهام رو کشیدم روی دست مشت شدهش و قلبم رو بیتابتر کردم. -دستم رو برمیدارم، اون اخمها رو باز کن؛ یادم افتاد از من متنفری. نمیدونم صدام لرزید یا نه؛ ولی دوباره چرخیدن نگاه امیرعلی رو روی صورتم حس کردم؛ اما دیگه جرأت نکردم سر بلند کنم. قلب بیتاب و فشرده شدهم، هشدار میداد چشمهام آمادهی باریدنه. چهقدر سخت بود همهی تصوراتت بشکنه، همهی رویاهات
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺