📌 📌 سرم را به نشانه‌ی «بله» تکان دادم. با سوییچ قفل ماشینش را باز کرد و سرش را به نشانه‌ی «سوار شو!» به طرف ماشین تکان داد. در طول راه سه دقیقه‌ای‌مان، نه او چیزی گفت و نه من. بادی که از سمت پنجره او به صورتم می‌خورد چنان لذت‌بخش بود که دلم خواست ده دور دیگر هم باهم می‌زدیم و بعد به خانه‌مان می‌رفتیم! نزدیک در ورودی ترمز کرد. - پیاده شو! دستگیره در را کشیدم. در را نیمه باز کرده بودم که گفت: - تعارف نمی‌کنی بیام داخل؟! کلافه، لبخند مصنوعی‌ای زدم و گفتم: - خونه‌ی ما متعلق به شماست. الان در حیاط رو باز می‌کنم، ماشین رو بیارید داخل. به سرعت کلید را داخل درب انداختم و در را پشت سرم بستم. در بزرگ‌تری که برای عبور ماشین و اسباب سنگین بود، گشودم تا ماشینش را داخل بیاورد. کاش نمی‌آمد! می‌خواستم تنها باشم. سوری با من چه کرده بود؟ خیانت؟ واقعا راست می‌گویند که تلخ‌ترین قسمت خیانت آن جاست که هیچ وقت از طرف دشمنت نیست. - به این موزائیک‌ها خیره شدی؟ کی کشتی‌هات رو غرق کرده؟ به کفش‌های مشکی ورنی‌اش خیره شدم که از آن فاصله، باز هم برق می‌زد. قطره اشکی از کناره چشم چپم چکید. دست خودم نبود یاد سوری و کیوان که می‌افتادم کاری جز اشک ریختن از دستم ساخته نبود. آه سوز ناکی کشیدم و بی‌توجه به پرسش امیر، در شیشه‌ای را باز کردم. کفش‌هایم را بیرون کشیدم و بدون آنکه اول منتظر ورود او بمانم، داخل شدم. لوستر را روشن کردم. چه حال غریبی داشتم! اصلا نمی‌دانستم برای چه سر آن قرار لعنتی رفتم. چرا سوری، کیوان را سوار ماشینی کرد که پدر من برایش خریده بود؟! صدایش، سکوت خانه را شکست. - حالت خوبه؟ چه سوال مسخره‌ای! مشخصه... کجا رفته بودی بدون اینکه به مادر بگی؟ منتظرم. انگار زبانم را قطع کرده باشند، نتوانستم لام تا کام چیزی بگویم. وقتی سکوت طولانی‌ام را دید، کلافه، دستی به موهای فر و مشکی‌اش کشید و کیف دستی چرم قهوه‌ای‌اش را که با خود داخل آورده بود؛ از روی راحتی نسکافه‌ای بلند کرد هر وقت حالت خوب بود میام بریم خرید! چرا بلند نمی‌شدم و نمی‌گفتم " بودید حالا!" چرا مانند یخ روی زمین وا رفته بودم. گاه و بی‌گاه، دلم هوای آن روزهای کودکی را می‌کرد. همان موقع‌هایی که با موهای بلند اما کم پشتم تمام زمین را جارو می‌کشیدم و بی‌توجه به دنیا و آدم‌هایش به تنهایی مشغول خاله بازی می‌شدم. تمام دختر و پسرهای فامیل جمع می‌شدند و با هم گرگم به هوا، قایم باشک، خاله بازی، منچ و... بازی می‌کردند؛ اما من محکوم به تنهایی و انزوا بودم. دوست داشتم تنهایی‌ام را؛ زیرا طعم بازی‌های گروهی را هنوز نچشیده بودم. سوری تمام آن‌ها را به من تزریق کرد اما زمانی که نیازمندش بودم، با کسی که با تیر کمان آبروی مرا نشانه رفته بود، صلح کرده و قصد تخریب من را داشت. صدای تلفن خانه از جا پراندم. کنارم، روی کاناپه افتاده بود. پاسخ دادم: - بله؟ - ارغوان جان خودتی دخترم؟ مادر خونه نیست؟ نفسم را صدادار بیرون دادم. صدای مادر امیر مثل همیشه زنگ عجیبی داشت. آدم دلش می‌خواست چهره‌اش را نبیند و تنها صدایش را بشنود! - سلام، نه. مادرم خونه نیستن. خب ما تصمیممون رو گرفتیم. بهتره عروسی‌تون هر چه زودتر برگزار بشه. مثلا همین عید غدیر که دو هفته دیگه است. کاش دهانم را باز می‌کردم و می‌گفتم "فعلا آمادگی ازدواج ندارم. می‌خواهم درسم را ادامه بدهم." آه! دل دیوانهی من چه می‌دانست، در سر آن‌ها چه می گذرد. دلی که حتی از حال خودش هم بی‌خبر بود. کیوان گفت تنها همین شرط را دارد؛ اما از بین رفتن آبرو مساوی بود با ازدواج با او. -چشم... به مادر اینا میگم... یه کم زود نیست؟ آخه ما هنوز خرید نکردیم. آرام آرام خندید. - نه جان دلم. دیر هم هست. ولله من و آقاجواد عقد و عروسی‌مان یک روز بود و اصلا نامزدی و این‌ها نداشتیم. تازه تو مثل من نیستی که. تمام وسایلم رو خانواده آقاجواد گرفتند و نپرسیدند دوست داری یا نه! می‌دونم امیر من کمی بی‌حوصله‌ست و دل و دماغ خرید نداره؛ اگه بخوای همین فردا سوگل دختر خواهرم رو می‌فرستم تا با هم هر چه لازم هست بخرید. یا نه... فردا اول صبح با امیر برو و خونه رو ببین! بعد هر چیزی که به اونجا می‌خورد بخر! خوبه دخترم؟ از دخترم گفتن‌های گاه و بی‌گاه‌اش متنفر بودم. نه از آن‌ها، بلکه از خودم که زنی مانند او پاک و مهربان به من می‌گفت... @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺