📌 📌 هنوز خرمای این یکی رو نخورده ره سپار تخت خواب اون یکی شده! ننه باباش هم با خودش برده که با من روبه‌رو نشن تا مادرشون رو... زنی که خود را مادر من معرفی کرده بود با خشم حرفش را قطع کرد. - بی‌ادب! خانواده محترمی هستن این حرف‌ها رو نزن! حتما دختره نشسته زیر پای امیر و از راه به درش کرده! حالا هم که چیزی نشده؛ خدا رو شکر از قبل هم می‌خواستن از هم جدا شن. چشم‌هایم تار می‌دیدند. نبضم تند می‌زد. دردی ناآشنا در مغزم پیچید. صدای قهقهه چند دختر می‌آمد که من را نشان می‌دادند و می‌خندیدند. با دست گوشم را گرفتم تا چیزی نشنوم اما صدای خنده‌ها قطع نمی‌شد. - ارغوان مادر چی شدی؟ قربونت برم خوبی؟ عزیز دلم چرا گوش‌هات رو گرفتی؟ حرف‌های ما اذیتت می‌کنه؟ فریاد زدم: - بهشون بگو نخندن! بگو به من نخندن! من که دلقک نیستم. - سوری پرستار چی شد پس؟ حالش خوش نیست. تصویر محو دو زن و یک مرد سفید پوش پیش چشمم رژه می‌رفت یکیشان سرنگی را وارد سرمم کرد. صدای خنده‌ها قطع شد اما سر من بیشتر تیر کشید. صداهای اطراف برایم واضح‌تر شد. می‌توانستم چهره‌ها را ببینم و از هم تفکیکشان کنم. - متأسفانه حافظه‌اش رو از دست داده. با همسرتون صحبت‌های لازم رو می‌کنم. مرد این را گفت و در برابر بهت و شگفتی آن دو نفر همراه با پرستارها اتاق را ترک کرد. من ماندم و گذشته‌ای نامعلوم؛ من ماندم با خودی غریب؛ من ماندم با بی‌کسی‌هایم و من ماندم با سوالاتی بی‌شمار از خویش! *** روزها همچون ابری دونده می‌گذشتند. کم‌کم داشتم با خانواده جدیدم خو می‌گرفتم که سوری به سراغم آمد. مادرم به سختی راضیم کرد تا اجازه بدهم سوری وارد اتاق شود. سوری با مانتوی نازک خاکستری و شال مشکی که بیشتر برای تابستان مناسب بودند و نه اوایل آبان وارد شد من روی تخت نشسته بودم و به جایی نامعلوم نگاه می‌کردم. گویی ورود او به اتاق را متوجه نشده‌ام. صدایش فضای خاموش اطرافم را ملتهب می‌کند. - دخترکی هجده ساله با لباس خواب خرسی و چشم‌های گود رفته که به نقطه نامعلومی از این فرش خیره شده است؛ اکنون توان دیدن من زیباروی را دارند؟! (سپس با لحنی عامیانه ادامه داد.) که البته این دخترک ابله رو چه به دیدن من! من با کسی که تا لنگ ظهر می‌خوابه حرفی ندارم اصلا شب خوش! لحن شوخ او هم نمی‌توانست لبخندی روی این لب‌های خشک و قفل شده‌ی من بیاورد. بی‌خبری از گذشته درد داشت، حتی بیشتر از زنی که می‌فهمید نمی‌تواند مادر شود! صدای حرکت صندلی به گوشم خورد؛ اما باز هم نگاهم را نگرفتم. - مامانت میگه ناهار و شام رو کلا از وعده غذایی حذف کردی؛ الکی مثلا صبحانه می‌خوری. لاغر و افسرده بودی، بدتر هم شدی! پس من همان بودم که حال هستم. گوشت تلخ و گوشه‌گیر؛ مانند دیواری که هر لحظه ممکن است فرو بریزد. نگاهم را به سمت سوری کشاندم. لبخندی زد و از روی صندلی بلند شد و به سمتم آمد. موبایلش را بیرون کشید و گالریش را باز کرد عکس مرد خوش پوشی روی صفحه آمد. - این همون نامزدته. البته از اول با یه دختر دیگه هم رابطه داشته. تو به خاطر این و اون دختره به این روز افتادی. ببین هیچی یادت نمیاد! می‌فهمم خیلی سخته، خیلی! این‌که ندونی هفته گذشته کجاها رفتی، کیا رو دیدی؛ اما عزیز من با خفه‌خون گرفتن و یه جا نشستن هیچی درست نمیشه. باید پاشی به اونا بفهمونی که تو بزرگ شدی! بفهمونی دستمال نیستی که هر وقت بخوان بندازنت سطل زباله! یه کم به خودت برس! ابروهات رو بیین چقدر کم پشت و بد حالته! چشم‌هات از بس بی‌روحه آدم نمی‌تونه بهش نگاه کنه. لب‌هات که شبیه گاو صندوق شده! در سینه‌ام چیزی غلتید. دخترانگی‌هایم را بار دیگر به خاطر آوردم. مگر می‌شود دختر باشی و به خودت نرسی؟ مگر می‌شود موهایت را با شانه مرتب نکنی و خیانت ببینی و دم نزنی؟ مردی که سوری می‌گفت حال دشمن من به حساب می‌آمد. لب زدم: - من دوستش داشتم؟ چیزی مانند خوره در وجودم رخنه کرده بود و می‌گفت" تو عاشق نبودی که اگر بودی فراموشش نمی‌کردی!" اما سوری ضد این را به زبان آورد.... @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺