📌 📌 چادرم روی زمین کشیده می‌شد و حوصله‌ی بالا گرفتنش را نداشتم. - امیر... اینجا خطرناکه! شایان سوالی نگاهم کرد. - تو اینجا چی کار می‌کنی خاله ریزه؟ - اول شماها بگید کی بهتون گفت بیاید اینجا! امیر زودتر گفت: - سر صبحی یه آقا به نام کیوان زنگ زد و گفت که برای دادن یه سری مدرک باید من رو ببینه. بعد هم مشخصات شایان رو به جای خودش داد! شایان کتانیش را به زمین کوبید. - به منم گفتن باید بیای همون جا که شب حادثه بودی! همون تصادف با سپیده. گفتن پرونده دوباره باز شده و اگه نیای خودشون میان جلوی همسایه‌ها دستگیرت می‌کنند. بعد هم گفتن برو کتابخونه. الانم یه دختره زنگ زد گفت مامورها تو پارکن! سه نفر با سه دلیل مختلف به اینجا کشیده شده بودند. اما دلیل و هدفش مشخص نبود! تعجب و تحیرمان ده دقیقه هم طول نکشید. پدرم همراه با مادر سوری وارد همان قسمت پارک شدند. شایان و امیر کارد بهشان می‌زدی خونشان درنمی‌آمد. به وضوح دیدم دست‌های حاج هدایت لرزید. حتما دلش می‌خواست زمین دهان باز کرده و او را ببلعد. مادر سوری لبخند ملایمی به صورت پر آرایشش نشاند. آخ! حاجی تو همان نیستی که دیروز سر آنکه مادرم کمی سرخاب سفیداب کرده بود، گفتی پوستش خراب می‌شود و سریع پاکش کند؟ برای همسر اولت ایراد داشت برای این یکی نه؟! به سمتشان خیز برداشتم. هووی مادرم با مهربانی جلو آمد تا دست بدهد. دستش را پس زدم. تسبیح از دست آقاجون روی زمین افتاد. خم شدم و تسبیح را بلند کردم و به سمتش گرفتم. - آقا جون؟ یه استخاره کن ببین این همه عبادتت چطوری یه شبه به باد رفته! لب‌هایش لرز داشت. من مانده‌ام چطور توانسته با این زن پا به جایی بگذارد که همه می‌شناسنش! - ارغوان تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟ مادرت می‌دونه اومدی بیرون؟ هوا سرده چرا لباس گرم نپوشیدی؟ لبخند تلخی گوشه‌ی لبم جا خوش کرد. - آقا جون آبروت... به فنا رفت؛ ببین شایان اینجاست، امیر هم کنارشه! به زمین نگاه نکن! این نگاه به زمین انداختنا واسه مسجده و جایی که توش آبرو داشته باشی، نه پیش این آدما‌ که شناختنت! حیفِ مامان! -بذار برات توضیح بدم! من و شهین خانوم اومده بودیم اینجا به خاطر چیز دیگه‌ای! تو اشتباه فکر می‌کنی! به یکباره زن بابایم برگشت. - عشقم؟ حاجیم، خب بهش بگو من و تو سه ساله که باهمیم! آقاجون مانند برق گرفته‌ها شد. - چی دارید می‌گید؟ من به خواست سوری اومدم ببینم مشکل مالیتون چیه! - بسه بابا، بسه! خوبه مامان نیست اینجا ببینتت. صدای سوری همه‌مان را از حرف‌های سابق منحرف کرد. - به‌به! همه که جمع شدن. پدر، دختر، مادر، نامزد سابق، پسر عموی قاتل، دوست رقیب عشقی و زن بابا! - حاج کاظم اینجا چه خبره؟ صدای مادرم بود. صدایش می‌لرزید. هیچ چیز نمی‌تواند زنی را از پا در بیاورد جز خیانت؛ جز ترجیح زن دیگری به او. آقا جون با حالی خراب به سمتش رفت. مادرم اشک‌هایش را با چادر پاک کرد. -هیچی نگو! هیچی. سوری همه چی رو بهم گفت. نمی‌دونم تو زندگی با تو چی کم گذاشتم اما از اول زندگیمون هم، تو دوستم نداشتی. از اول هم شهین رو می‌خواستی اما فرهنگ خانواده‌هاتون فرق می‌کرد و نذاشتن به‌هم برسید. بعد که سوری و ارغوان با هم دوست شدن و پدر سوری مرد شما دو تا دوباره با هم شدید. از اول هم من اضافی بودم. آقا جون چینی میان پیشانیش انداخت. - علاقه‌ی من به شهین خانوم مربوط به قبل از ازدواجم با توئه. بعد اون فقط به چشم مادر دوست دخترم دیدمش! -ها... ها! - امیر، اون چاقو دستشه...! - یا خدا...! صدای گریه کودک، صدای فریادها، تپش قلب‌ها‌ و تبسم سوری باعث شد به عقب برگردم. به جایی که امیر دستش را روی شکمش گذاشته بود و خود را به میله کنار تاب تکیه داده بود و لیلی ای که کنارش فریاد می‌کشید و می‌گفت: - کمک...! زنگ بزنید اورژانس! نفس نمی‌کشه. حراست به دنبال ضارب داخل پارک رژه می‌رفت و عده‌ای مامور شده بودند تا نگذارند کسی خارج شود. این میان جای شایان خالی بود. انگار غیب شده باشد. -ارغوان؟ - بله؟ به سمت صدا برگشتم. - من کیوانم، توی گروه باهم آشنا شدیم. تو بی‌خبر بودی اما... @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺