*خاطره شماره۴*
🔸اسرائیل حمله کرده بود به فلسطین و هر روز ازشان شهید می گرفت. به گمانم انتفاضه دوم بود. به مصطفی کارد می زدی خونش درنمی آمد. رگ گردنش زده بود بیرون. صورتش سرخ شده بود.
می گفت «سعید دلم مَ خواست یَه مسلسل داشتم همشانَ به تیر میبستم.» غیظی داشت از اسرائیلی ها.
*خاطره شماره۵*
🔹جنگ 33 روزه لبنان بود. تازه رفته بودم سربازی. رفتم ببینمش، گفت «بیا بریم ثبت نام کنیم بریم لبنان با اسرائیلی ها بجنگیم.» لبنانی ها که پیروز شدند، از بس خوشحال بود. مثل بچه کوچولوها بالا و پایین می پرید.
*خاطره شماره۶*
🔸ظاهرش خندان بود، بشّاش بود، اهل بگو و بخند و شوخی و شیطنت و سر به سر گذاشتن بود! ولی باطنش خیلی هوشیار، دقیق، اهل توجه به ریزترین مسائل اطراف.
🔹در آن وادی که همهی بچه مثبت ها دنبال درس بودند و سرشان گرم کار خود و حتی بعضی ها به خاطر بیست و پنج صدم اختلاف در نمره ممکن بود با هم چپ بیفتند، مصطفی از همهی این تعلقات کودکانه کنده شد و اوج گرفت.
چند تا شاخصه داشت که در دانشجوهای دیگر خیلی دیده نمی شد؛ هر چیزی را تشخیص می داد درست است، با پشتکار دنبال می کرد تا به آن برسد. یک سری آرمان هایی داشت در مورد مسئله ی فلسطین.
🔸قرار گذاشته بود شغل و همه چیزش را در همین راستا بگذارد. کاری را انتخاب کرد که بتواند ایده اش را عملی کند. دنبال درآمد و زندگی مرفه نبود. همیشه می گفت:« دوست دارم کاری را انتخاب کنم، اگه جونم رو گذاشتم، ارزش داشته باشه.»
#فعالیت_های_فرهنگی_مصطفای_شهید
@mostafaahmadiroshan