🍂‌ مگیل / ۲ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ از کنار چند جعبه مهمات و یکی دو تا تیربار و آرپیجی که به امان خدا رها شده اند می‌گذرم تا خود را به جنازه بعدی برسانم. جای حاج صفر خالی، اگر بود و می‌دید چگونه مهمات و وسایل روی زمین رها شده اند، دادش به هوا می‌رفت. وقتی برای یک جوراب آدم را به رقص و امی‌داشت دیگر تکلیفش با تحویل گونی گونی خوراکی و جعبه جعبه فشنگ معلوم است. از قضا جنازهٔ بعدی خود حاج صفر است. با ته ریش و کله تاس و دسته کلیدی که همیشه پر شالش بود؛ دسته کلید کانکس تدارکات. در این فکر بودم که اینجا توی این دره دیگر دسته کلید حاج صفر به چه درد می خورد که ناگهان یک چیز سنگین به سرم خورد و دراز به دراز کنار حاج صفر روی زمین افتادم و مثل شبکه های تلویزیونی که یک دفعه برنامه اش تمام شود، همه چیز برفکی شد. وقتی به هوش آمدم هوا حسابی سرد شده بود. فکر کردم که شاید عراقی‌ها به سراغ ما آمده بودند تا تیر خلاص بزنند. آخر این مرسوم بود. به هر جا که حمله می‌کردند اگر موفق می‌شدند زخمی و مجروح باقی نمی گذاشتند. به خیال خودشان باید همه را می‌فرستادند آن دنیا. لابد یکی از آن تیرها هم نصیب ملاج من شده بود؛ همین که پس کله ام را پر از خون کرده. اما بازهم قصر در رفته ام. چه شانسی! یکی با موج خمپاره و توپ زهوارش در می رود، آن وقت من این همه تیر و ترکش خورده ام و باز زنده ام. اما چه زنده ای! هنوز هم نه جایی را می‌بینم نه چیزی می‌شنوم. اوقات برای من مثل گوش دادن و نگاه کردن به نوار ویدئویی خالی است. چند دقیقه همان طور طاق باز روی زمین دراز می‌کشم و چیزهای دوروبرم را لمس می‌کنم؛ کله حاج صفر، یک جعبه قند، چند تیر اسلحه کلاش، گونی بی سیم و خرت و پرتهای دیگر. ناگهان دستم به یک ریسمان می‌خورد؛ ریسمانی که خیس خورده و از پایین به طرف آسمان رفته است. برایم جالب است که بدانم طرف دیگر ریسمان به چه جایی وصل است. یک لحظه می‌ترسم و با خود می‌گویم نکند یک عراقی غول تشنگ بالای سرم ایستاده و منتظر حرکت من است تا یک تیر خلاص دیگر نثارم کند. نه در این سرما و تاریکی دیگر محال است عراقی ها راهشان به اینجا بیفتد. با خود می‌گویم: «اصلا نکند من مرده ام و همه اینها دارد در یک عالم دیگر اتفاق می‌افتد، نکند دارم خواب می‌بینم ولی چرا کسی به کمکم نمی آید؟ چرا این قدر گودی چشمانم زقزق می‌کند. از شور و شوق این افکار که نکند پا در عالم برزخ گذاشته ام از جا بلند می‌شوم. احساس می‌کنم که سرم دو برابر شده و چیزی به سرم چسبیده است؛ یک سنگ، یک سنگ نه چندان بزرگ. سنگ را می‌کنم و به سراغ ریسمان می‌روم. شاید این ریسمان نقطه اتصال این دنیا به آن دنیا باشد. ریسمان را با دست لمس می‌کنم و بالا می‌روم. بالا و بالاتر.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂